شعرناب

چه جالب !

چه جالب !
چند سال پیش ، رفته بودم سلمونی
نشستم تا نوبتم بشه
یه نفراصلاح سرش تمام شد و شخصی که نوبتش بود ، بیرون ازمغازه با کسی مشغول به صحبت کردن بود. آقای سلمونی درب شیشه ای مغازه رُو باز کرد وبی آنکه آن شخص رُو بشناسه صدا زد: علی آقا ! او برگشت و درجواب اینکه اسمت علیه ؟ گفت : بله
درحالیکه خنده ی ریزی روی لبانش بود گفت : بیا علی آقا نوبتته .
لبخندها و خنده های ریز ، مغازه را طراوت بخشید و حال ها را خیلی ظریف ، عوض کرد .
در ادامه ی این حالِ خوش ، آقای سلمونی صحبتهایی کرد که حال ها ، بیشتر از قبل خوب شد بگونه ای که قلبِ همه درمقابل خدا به خشوع آمد و با گریه ای از شوق ، قلبِ من خاموش ، بانگ الله اکبر سرداد .
اوخاطره ای تعریف کرد که به دردِ همه میخورَد، به درد همیشه ی تاریخ ، تا بدانیم توکل به خدا از روی
خلوص ، چه نتایج شگرفی بدنبال دارد .
قبل ازآنکه آن ماجرایی را که شنیدم و دلم نیومد براتون تعریف نکنم میخواستم ازحضورتان معذرتخواهی کنم بخاطراینکه اعداد وارقام و کلمات یادم نمانده وبا تقریب بیانش میکنم . به بزرگیِ خودتان منو ببخشید گرچه آن اعداد وارقام و کلمات ، مهم هم نیستند . مهم اصل ماجراست . مهم خداست و فقط خدا .
او گفت : مقداری پول نیاز داشتم فرض کنید برای اجاره وخرجیِ خونه و... حساب کردم 126500تومن شد . برام زیاد بود ومن هم نداشتم تا پرداختش کنم . به خدا توکل کردم وگفتم : خدایا نوکرتم لطفاً جورش کن ! مصمم و پُر ازایمان ، با خودم گفتم : خدا بزرگه جورمیشه انشالله . اینهمه سال خدا، آبروی بنده شو حفظ کرده ایندفعه هم درمورد مخلصش، مطمئنم همین کارو میکنه ، به بزرگیش شک ندارم .
بسم الله گفتم و مغازه رو باز کردم و دعایی و خدایا به امید تو گویان ، مشغول به کار شدم .
( ماجرا مربوط به وقتی ست که اصلاح سر 4000 تومن بود )
مشتری ها یکی پس از دیگری می آمدند و منهم ضمن رضایت وخوشحالی ، ازخدا که پنهان نبود از شما چه پنهان ، نگران بودم . که آیا تا آخر وقت ، مبلغ مورد نیازم جور میشود یا نه ؟ گرچه امیدوار بودم که بشود .
تااینکه شب شد. دخل را شمردم ودیدم :120000تومنه . خدا رُو شکرکردم . فقط ۶۵۰۰ تومان کم داشتم قبل ازاینکه مغازه رُو تعطیل کنم ، یکنفر آمد و از من خواست سرش را اصلاح کنم . هم او عجله داشت و هم من .
وقتی کارش تمام شد، او را که نمیشناختم ، تشکری کرد ومقداری پول که رُند نبود و خورده هم داشت را روی میز گذاشت و از مغازه خارج شد . نه قبلاً اورا دیده بوده و نه بعدها دیدمش .
باخودم گفتم این دیگه چه جورشه؟ این پوله چراخورده مورده داره؟ حواسم به خورده ی کمبودِ پولم نبود. ولی خدا همیشه حواسش به همه چیز هست .
چه جالب ! پولی که گذاشته بود را که شمردم ، " ۶۵۰۰ تومن " بود .
فقط با بغض گفتم : با این بغضِ شادی ، که گلومو گرفته هیچ حرفی ندارم بگم خداجون که نگاهت به من هست ، فقط میگم خوب خدایی هستی .
بهمن بیدقی 99/10/22


0