شعرناب

او...

بسم رب الشهداء والصدیقین
همیشه نوشتن یک زندگی­نامه برای من کار دشوار و طاقت فرسایی بوده است.مسلماً هیچگاه نمی توانم ذهنم را روی اتفاقات گذشته متمرکز کنم؛چون از وقتی که به خاطر دارم همیشه در حال زیسته ام به قول شاعر فرزانه و ادیب اریب خیام نیشابوری:
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشـته بنـیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
من نیز هیچگاه برای روز های رفته و روز های مانده تاملی نکردم و همیشه دم را غنیمت شمردم و به زندگی لبخند زدم؛اما با این حال همیشه و همیشه خاطراتی هست که با روح انسان در هم می آمیزد،در اعماق ذهنم رسوخ کرده و با هیچ تدبیری از آینه قلبم زدوده نمی شود.مثل؛روزهایی که کودک بودم و تنها دردم زخم شدن زانو هایم بود،ترسم ناراحتی مادرم بود از پارگی شلوارم وتمام ذهنیتم از ثروت یک اسکناس تا نخورده صد تومانی لای قرآن بود که بوی کاغذ نو میداد و مرا سرمست می کرد.
همینطور که روز ها می گذشت و بزرگتر می شدم هم غم ها بیشتر می شدند و هم ترس ها دوچندان می گشت؛تا اینکه با او آشنا شدم و تمام زندگی من پر شد از بوی خوش عطر مشهدی روی دشت سبز یونیفرم اش که طلایی گل های روی شانه اش فریاد آزادی سر می داد.
آری او عجیب ترین و زیبا ترین بخش زندگی من بود.دقیق نمی دانم چه شد و چه اتفاقی در جان و تن و روحم رخ داد و چه حسی در وجودم جان گرفت؛اما انگار خواب لطیفی مرا درربوده بود که وقتی چشم گشودم خود را واله و شیدای وجود بی نظیرش یافتم آنقدر که دوری او حتی برای چند قدم مانند؛سم مهلکی بود که فورا جانم را به جان آفرین تسلیم می کرد.
اما؛افسوس و صد دریغ که این روزگار غدار و فریفتگار خوشی مرا تاب نیاورد و به یک باره تمام احساسات زنانه ام را درنوردید و مرا سخت آشوبید.
یکی از روز های بهمن بود،عروس زمستان،از من خواسته بودتا گل های طلایی اش را روی یونیفرمش محکم کنم.روز عجیبی بود،آن روزِ بی آفتابِ شوم،متوجه نگاه های غیر عادی و رفتار عجیبش شده بودم؛اما به روی خودم نیاوردم.تا اینکه خودش شروع به گفتن کرد.با شنیدن واژه ماموریت بند بند وجودم لرزید.ناگهان غم عجیبی روی قلبم سنگینی انداخت و دست و پاهایم را شل کرد.
در آن هنگام گویی آسمان دو رنگ بی مقدار چوب تاراج به احساساتم زده بود،اما او با دستان گرمش دستانم را در دست گرفت و نگاه های پاکش؛که هر کدام به وسعت یک دشت مرزی بود را به چشمانم دوخت و از همان لبخند های دلگرم کننده اش تحویلم داد.اشک پشت پلک های نیمه جانم این پا و آن پا می کرد اما جرات پیدا شدن نداشت.لبخندش به روح آشوبیده ام کمی سلوت بخشید.
خوش به حال جاده که آخرین قدم های پر صلابتش را لمس کرد و خوشا به حال کوله پشتی اش که او را تا انتهای مسیر در آغوش کشید و یا آن قمقمه که بر لب هایش بوسه وداع می زد و وای بر من بد اختر که رفتنش را به نظاره نشسته بودم.
روزها از پی هم می گذشت و من هرروز از دیروز آشفته تر می شدم،روزهای پر هراس و پر واهمه،روزهای بلند سپری ناشدنی،روز های منحوس و منفور نبودنش و روز های هم آغوشی با تنهایی،سپری می شد؛تا اینکه آن شب از راه رسید.آن شب بی ماهتاب و بی ستاره،آن شب نکبت بار و هولناک.در حال قدم زدن در حیاط بودم که یکباره چشمم به تکه ابری سیاه در گوشه آسمان افتاد فورا چشم از او برداشتم؛چون در نظرم شبحی جلوه کرد که قصد بلعیدنم را داشت.
ناگهان تلفن زنگ خورد و مرا به داخل خانه کشاند.یکی از دوستانش بود و به من گفت:«او تیر خورده است و می خواهد مرا ببیند.»با شنیدن اینکه تیر خورده است غم عجیبی برجانم مستولی شد. او زیاد ماموریت می رفت اما اینبار بیش از هر بار آشوبیدم چادرم را روی سر انداختم و تا کلانتری دویدم و از آنجا به همراه جناب سرهنگ به بیمارستان رفتم.در مسیر تمام نذر و نیازهای دنیا را برایش به خاطر آوردم و هزار صلوات فرستادم؛غافل از اینکه من نمیتوانم تقدیر الهی را تغییر دهم.جلوی بیمارستان که رسیدیم روحانی کنار جناب سرهنگ آمد و چیزی را در گوشش نجوا کرد بعد از تمام شدن حرف روحانی جناب سرهنگ رو به آسمان کرد و گفت:«انا لله و انا الیه راجعون.»
با شنیدن این جمله؛انگار آسمان تمام دلخوشی هایم را ربود و ناگهان خرواری از بدبختی ها را روی سرم آوار کرد.زمین زیر پایم لرزید و روی زمین افتادم. در آن شب قیرگون اندوهناک،در آن شب بی طلوع نه توان گریه کردن داشتم و نه نای فریاد زدن. تنها سکوتی مرگبار بر جانم رخنه کرده بود و انگار کودکی سرگردان در بیابان های تفتیده قلبم شیون می کشید و راهش را نمی یافت دیگر حتی صدای تیک تاک ساعت هم برایم منزجر کننده بود.
من که تا آن روز خوشبخت ترین زن دنیا بودم؛دیگر سیاه بخت ترین مجنون گردون شده بودم شمارش معکوس برای انفجار قلبم آغاز شده بود باورم نمیشد دیگر تنها شده بودم.
حالا دو سال از رفتنش می گذرد و غم این داغ هر روز بیشتر از دیروز بر قلبم سنگینی می اندازد و هرروز که می گذرد حسرت بیشتر روح و روانم را در هم می کوبد. از آن روز به بعد دیگر زندگی نکردم چون در نبود او تنها کاری که می شد کرد زنده مانی بود نه زندگانی.
پایان


0