شعرناب

مهر مهوش ۱۵

روزی دیگر برای صوفیان شروع شد در باغ قدم می زدتا به
قنات آب رسید روی سنگی لب آب نشست
که پرند دوست آمد و رودر رویش نشست و گفت غم دنیا
را نخورید
زندگی در کوچه پس کوچه ها سختی می گذرد
گاهی سرنوشت انسان را تا پرتگا ه صود می برد
انسان نیرویی فوقلاده دارد که در هر لحظه درحال
سازندگی است
این جادویی است که در توان هر انسان است
فقط این نیرو مخالفی هم چون ترس دارد
زدگی را باید قنیمت دانست
چون بی باز گشت است
در زمان قدیم پادشاهی بود که مردمش از دست او به ستو
آمده بودند
در حکمرانی او روی گردان شده بودند. پادشا از ترس از دست دادن حاکمیت مردم را به زیر تیغ می فرستاد
کم کم دور او خلوت می شد
شبی در خواب دید زبانش بسیار بزرگ شده و از دهانش بیرون افتاده است روی زبانش پر از تیغهای تیز است و
اطراف تیغها هم ماری حلقه زده است
بیدار که می شود وحشت زده از بستر فرار می کند
خدم و کمش را خبر دار می کند
همانطور که از ترس می لرزد به وزیرش می خواهد که دانشمندان شهر را بیاوردتا خابش راتعبیر کنند
وزیر عالمان شهر را حاضر می کند
پادشا می کوید کار خاب من از چاخوان گذشته هرچه می فهمیدبگوید
عالمی بزرگوار می گوید خاب شما خیر نیست
اینکه زبان شما بزرگ است کشور شما بزرگ است
اینکه بیرون است از هیته فرمان روایی بیرون شده است
اینکه تیغ در زبان داشتی زبانت برنداست ولی چور مار دور
تیغهابود برندگی زبانت دشمن می تراشی
پادشا رو به وزیر کرد گفت چاره ای به اندیش
وزیر گفت تا خراب تر نکردی فکر جانشین خوبی باش
گفت شما از فرزندان من کسی را می شناسید
وزر گفت می شناسم ولی از قبله عالم نیستم
گفت بگو گفت شما همسری اول انتخواب کردی و بعداو را رها کردی گفت بله
گفت ایشان از شما پسری دارد که بسیار پرهیز کاراست
پادشا گفت من آن زن را به خواطر خرافتی بیرو کردم
وزیر گفت آن زن خرافی نبودپرهیز کاربود
این داستان حالاحالادامه دارد


0