شعرناب

مهرمهوش ۱۴

بعد از آن شب سخت به منزل حاج علی رفتیم
حاج خانم صبحانه آورد زیبا هم از من به خوبی پزیرایی کرد
حاجی گفت شما امروز استراحت کید من خودم کار های مرزعه را سر سامان می دهم خانم حاجی صوفیان شما هنوز
همسری انتخاب نکرده اید
گفتم خیر ولی نامزدی داشتم که بسیار زیبا و با کمال بود
که به زور آن را شوهر دادند
اسمش مهرنیا بود
خانم حاجی گفت پسرم غسه نخورید خدا بزرگ است
من هم از یک راز و کاووس دارم رنج می برم
قبل حاج علی میرزا من همسر دیگری داشتم که خیلی با
محبت و اسیل بود از مال دنیا هم بی نیاز بود
ده سالی از عمره خوشبختی زندگیمان گذشت
اما صاحب فرزندی نشدیم خانواده همسرم او را تات فشار
قرار دادند
همسرم زیر بار نمی رفت تا که آنها پیروز شدند
و شوهرم ازدواج مجدد کرد بعد از مدتی همسر شوهرم باردار
شد
تاکه نزدیک زایمان شد من یه دمبل چرکی کار رانم بوجود
آمد مادر جاری من که برای زایمان دخترش آمده بود
ازمریضی م با خبر شد
از شوهرم خواست تا مرا از آن خانه دور کند می گفت
این چرکی است برای نو زاد خطر دارد شوهرم می دانست
جایی برای ماندن ندارم با کمال غباعت عرضم را خواست
نزدیک شب بود که من از آن خانه بیرون آمدم
آنجا جایی برای ماندن نداشتم گفتم ام شب را می روم در غبرستان می مام فردا به دهی دیگر که اقوام دارم می روم
چون در غبرستان غبر مومنی بود که روی آن آرام گاه ساخته
بودندد به داخل آرام گاه رفتم مثل یک مرده ی بی روح
کنار دیوار چسبیدم
نیمه های شب بود که دیدم مردی فانوس بدست داخل
غبرستان شد فانوسش را روی ستگ بزرگی گذاشث
شرو ع کرد به غبر کندن تنهایی غبری کند م دعا می کردم
به داخل آرام گاه نیاید
ولی وقت ی تمام شد وسیله هایش را آورد تا بگزارد داخل آرام گاه خواستم خودم را پنهان کنم می شدمرا دید
گفت به خدا وند پنا می برم اینجا چه می کنی گفتم غریبم
مریض هم هستم باز گفت الله اکبر بیا به خانه من برویم
خواستم مقاومت کنم نروم ولی حاجی اسرار کرد
حاجی با اسب آمده بودمرا سوار کرد خودش پیاده تا به
خانه حاجی رسدیم دیدم در منزل حاجی کسی زیر پارچه ای
است آن شب همسر حاجی به رحمت خدا رفته بود
مرا در اتاقی ساکن داد در منز ل حاجی یک آقا و یک خانم
که زوجه هم بودن کار می کردند
چند روزی گزشتکه من متوجه شدم باردارممجبور شدم
به حاجی بگویم که شوهرم بیرونم کرده و از او كمک
خواستم تا مرا پیش شوهرم ببرد حاجی گفت حالا خوبی
گفتم خوبم چون حاجی مرا به طبیب نشان داده بود و درمان شده بودم به اتفاق حاجی به منل همسرم رفتیم
همسرم مرا که قبول نکر هیچ دشنام هم بهم داد
رو ی به همسرم کردم من برای آمدنم دلیل داشتم
من از شما باردارم شوهرم با همسرش گفتند دروغ گویی
وبیرونم کردند بعد از رسوایی که به سرم آورد
با حاجی برگشتم بعد از تولد حسین با حاجی ازدواج کردم
حاجی حسین را برای تحصیل به شهر فرستاد
احالا او طبیب شد نی داند که پسر حاجی نیست
چندی پیش گذرم به همان غبرستان افتاد
دیدم مردی ضییف کنار آرامگاه خودش را به دیوار چسبانده
و حرکتی ندارد و از ره گذران پول و یا غذا طلب می کند
جاو رفت خوب به او نگاه کرد دیدم چهره اش برام آشا است
دیدم شوهر سابقم است او مرا نشناخت
حالش را پرسیدم گفت بیست و چندی سال پیش از درخت
افتاده است و از ناحیه کمر غط نخوا یی است
از همسرش پرسید گفت دوسال ماندندبعد که از م نومید شدندمرا ترک کردند
حساب کردم فهمیدم حسین دو ساله بوده که اتفاق برای
پدرش افتاده
حالا من ماندم چطور به حسین بگویم این پدرت است
می تر سم حاجی هم ناراحت بشود
از شما کمک می خواهم با حاجی صحبت کنید
۱۰. ۱۰ ۱۳۹۹


0