شعرناب

عزیز نادیده ام (دلنوشته ای برای پدربزرگم)

مینویسم برای گشایش عقده های ناگشودنی دل
"عزیز نادیده ام"
من آمدم.
تو مدت ها پیش، رفته بودی.
از همان آغازِ دیدن، قاب عکسی دونفره روی دیوار اتاق خانه مادربزرگ، چشمان مرا به خود دوخت.
با بازکردن درب اتاق، هربار، درست روبروی ورودی، دو چهره مردانه ذهنم را پر از سوال میکرند؛ یکی با موهای سفید و کمی عبوس، دیگری جوان و خندان (بعدها درمورد مردجوان فهمیدم که شادی و لبخند معصومانه اش، بخاطر کودک ماندن اوست. پاک آمد و پاکیزه رفت).
در عالم کودکی، سیمای مردبزرگ را پدرانه میدانستم.
چندسال بعد، از مادر پرسیدم.
- پدربزرگ و عموی تو هستند.
خواستم بگویم چرا نیستند؟ چرا آنها را ندیدم؟ که مادر مجال پرسیدن نداد و ادامه داد.
- قبل از آمدن تو، رفتند.
چیزی نگفتم. ولی چشمانم پر از حسرت شد و باز خیره به عکس...
هردو پر مهر بودند. اما مهر بزرگ مرد عمیق تر در جانم مینشست.
این ماجرای آشنایی من با تو بود. صبر کن! به همین زودی تمام نمیشود. این داستان ادامه دارد...
بزرگ تر شدم، چیزهای بیشتری فهمیدم، پدر بزرگ را در عکس های آلبوم قدیمی پیدا کردم، سنگ سرد مزار را دیدم و لمس کردم و خاطراتی -اغلب تلخ و خشن- از او شنیدم. اما در دل من، شعله ی مهری بود که با این حرف و حدیث ها کم سو نمی شد.
چهره بزرگ مرد، آرامشی به جانم می بخشید و هربار آرزویی در دل میپرورید؛ دیدن چشمان، لمس کردن دستان، بوسیدن ابرووان، بوییدن گریبان و چشیدن آغوش گرمش که شیرین تر از همه بود. هر روز و هر لحظه سهمی بزرگتر در قلب و حسرتی بیشتر در جان میگذاشت.
یکبار، در لابه لای حرف و سخن از او، دل جوشید و دهان باز کرد. اشتیاق و حسرت دیدن پدربزرگ را بر زبانم جاری کردم؛ اما... یا لبخندی تمسخر آمیز حواله کردند، یا با خاطره ای از برخورد تند او با نوه ها دهانم را بستند. آن زمان، از بیان حسم پشیمان شدم؛ اما از احساسم، هرگز!
گذشت و دیگر دل تنگی ام را دم نزدم؛ اما تو در تمام لحظات سخت و تلخ زندگی ام ماندی، در تمام بغض ها و سکوت هایم، در تمام تنهایی ها و دل شکستگی هایم بودی و هستی.
من ماندم و آرزوی شنیدن صدای گرم و آرامبخش تو، من ماندم و تمنای اشک و لبخند در آغوش تو، من ماندم و حسرت لب گشودن در برابر چشمان تو.
گاهی این حس و عشق عمیق، برای خودم هم عجیب میشود؛ چرا و از کجا می آید این مهر؟
گذشته و حال را ورق زدم و به جواب رسیدم. این تمنای وصال، برای پُر کردن حفره ای بزرگ در قلب من است؛ خلاء نبودن مردی برای پشتیبانی، دلگرمی، هم کلامی، دستگیری و مهم تر از همه، مردی برای چشیدن یکباره‌ی آغوشی پدرانه. این نداشتن ها را فقط با خیال داشتن بزرگ مردی چون تو میتوانم پر کنم.
در سخت ترین و دردناک ترین احوال، چشمانم را محکم میبندم، دروازه‌ی قلبم را باز میکنم و از عمق جان، دیدن لحظات شیرین با تو بودن را -حتی برای لحظه ای در خواب و رویا- آرزو میکنم.
وقتی به تو فکر میکنم و از تو مینویسم، روحم تازه و روشن و جسمم سبک و پاک میشود.
پدر عزیز و بزرگم! نازنینم! میدانم صدای سکوتم را از عمق جان میشنوی و مرا دلگرم میکنی. من رسم دیار تو را نمیدانم... اما امید دارم بتوانم روزی تو را در وادی ابدی بشناسم و درک کنم.
برای رسیدن به لحظه‌ی وصل، هر دم و هر نفس، تلاش میکنم.
درپناه خدا...بابا حسینم🌹


0