شعرناب

گلایه های قصه دار(۴)

جوش خورده پریشانی با اسکلت بندیِ روحم که همیشه درونِ مذبحِ جمجمه ام به دستورِ جنابِ ایکس دلیرانِ تنگستان قتل عام می شوند همه جا موردِ هجومِ ویروسِ بد حالی قرار گرفته اثاثِ وثاق غش کرده اند در و دیوار کهیر زده تاندونِ پایِ عقربه ها بریده؛ ثانیه ها،ساکن بر ویلچر نشسته اند که فضای خانه بدعنق شده می خواهم بروم قدم بزنم از رَحِمِ اَبرها قورباغه می بارد چتر یادم رفته
حافظه ی کوتاه مدتم را ملخِ فراموشی جویده ناکجا مقصدم قوور قوووووررررر در دستگاه شور آهنگِ راهم مسیر لغزنده اما برای کفش های خاطراتم زنجیر نبسته ام به حرکتم ادامه می دهم بنزینِ پاهایم ته می کشد روی دستانم راه می روم
پیاده رو شوریده می خواندم سطلِ زباله لب به نصیحتم می گشاید ناگهان اجنه ی آنارشی تسخیرم می کند نورونیانِ اغتشاشگر کریستالِ آرامشم را می شکنند؛ وسطِ اعصابم،کوکتل مولوتُفِ آشوب می کوبند وقتی زیرِ نظرِ چشم جهان بین اندیشه ی صلح تحریم می شود جنگ قدرت از جنازه کوه می سازد دجالِ نظامِ سرمایه داری آروقِ سگ مستی می زند و خصالِ ستوده را سلاخی می کند میانِ مهلکه ی فقر
جانِ نونهالان هم سوءتغذیه می گیرد با گفتنِ این حقایق قلبم اِرور می زند مغزم هنگ می کند تا "ری استارت" و هوشیار می شوم داخلِ کافه ای پدیدار می شوم شاعرانی فنجانِ قهوه به دست؛ فیگور استادی گرفته، عرعرشان را شعر می پندارند گلستان و بوستان اشعار برهوت شده برای لاشه ی واژگان کرکسانِ زوال به شکمِ خود صابون می زنند شغالانِ جهل گوشتِ ادارک را با دندان بی سوادی شقه شقه می کنند حالِ دنیای من خرابست ناخوشی به پیکره اش پرچ شده از خواب می پرم چه کابوس کشنده ای کنارم هستی ولی چهره ات گندیده، کرم زده هراسان از تختخواب پرت می شوم دوباره از خواب می پرم نفس نفس زنان می بینم روبرویم نشستی از دریچه ی چشمانِ جادوییت به ابعاد دیگر زمان سفر می کنم خواستم گردنِ ابلیسِ وسوسه را بزنم تا جلوی چیدنِ آن سیب گرفته شود که از آسمان به اتاقِ موهنم هبوط کردم و دیدم سر درش با سیم خاردار حلق آویز شدی سه باره از خواب می پرم نبودنت میانِ چرخه ای از گردابِ مخمصه ها اسیرم کرده دیگر ذهنِ مغشوشم تشخیص نمی دهد چه چیز دروغ و کدام واقعیت ست؟؟؟
بیدار یا خوابم خواب یا بیدارم...؟؟؟
#پ_ن
متن اعترافات جناب مصدق که در مجلس دوره ی چهاردهم ثبت شده:
بنده مأمورين خوب از انگلستان ديده‌ام. من مأمورين بسيار شريف و وطن‌دوست از انگلستان ديده‌ام. من مذاكراتي در شيراز و در تهران با اينها دارم. يك روز ماژور هوور قنسول انگليس آمد و به من گفت: ما حكم داده‌ايم تنگستاني‌ها را تنبيه بكنند. من حالم به هم خورد. گفت: شما چرا حالتان به هم خورد؟ گفتم: چون اين صحبتي كه كرديد در نفع شماست نه در نفع ماست. گفت: توضيح بدهيد. گفتم: شما پليس جنوب را مأمور تنبيه تنگستان بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مي‌شود. تنگستاني‌ها اگر شرارت مي‌كنند من تصديق مي‌كنم اگر بعضي از آنها راهزني دارند من تصديق دارم. اگر آنها را پليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهداء و وطن‌پرست‌ها مي‌شوند و من راضي نيستم. ولي اگر من كه والي هستم آنها را تنبيه كنم به وظيفه خود عمل كرده‌‌ام و كار صحيحي كرده‌‌ام. گفت شما مرا قانع كردید بعد از چند روز من تنگستان را امن كردم و ماژور هوور آمد از من تشكر كرد.
کی ستوان،موازنة منجی،جلد اول،صفحه ی 23


0