شعرناب

گمنامان تاريخ


اي آسمان ابري روزگار
دمي بر بالين پوسيده ام ببار
وعابران اين ديار را
به گريستن مهمان كن
كه دمي با مويه هايشان همدم شوم
و چونان آلاله اي واژگون
بر تار و پود سوخته ام بگريم
كه شايد گمنامي از گمنامان تاريخ شوم
كرم الله كريمي_آبدانان


0