شعرناب

دوست دارم

دیشب در خواب با عزیزی قدم می زدم .صغری و کبری
می چید که نباید منجی ظهور کند. خیابانی طولانی بود
و یار بس عزیز و گرامی . گفت شنیده ام گریه کردی .
نمی دانست که اشکهایم نه به خاطر ظهور و عبور... نه
هجران از دلدار... که نه! من یک لا قبا را چه؟ که به بزرگی ساحتش؛
خدشه ای و دمی شک کنم به دانایی کل هستی که اجازت و رخصت دهد یا آس دلش را به حکم تقدیر نگه دارد و در وقت به صورت دشمن بکوبد. تا تلخی غیبت تک خال عشق را بفهمد و مقهور شود.. اما من از
شرم پدری که دستهایش خالیست و شرم حضورش
برابر کودکان ؛ غم زده اش می کند. بغض می کنم و اشکم در می آید.
واین سوال را بغض های ترک برداشته می پرسند .... که
منجی اینچنین دلسوز کجا ؟ مصلحتاندیشی و
دنبال عافیتطلبی؟ برای من که با قلبم می اندیشم
کمی سنگین این اوضاع و درک غیبت مولا.
این شعر تقدیم دلهایی که در زمهریر جهان هنوز
دلشان برای شادیهای کودکانه می تپد. مردم را عدد و رقم
نمی بینند. که هر نفسی محترم است. به امید ظهور حضرتش. و که می دانم یکی از دلایلش عدم حضور ماست. بیشتر از او ما در غیبت به سر می بریم و خوابمان برده که حرکت برکت می آورد(20آذر99 آذر.م)
من دختر فصل زمستانم
پاییز را هم مثل فصلم
دوست دارم
شب چره ی
یلدای زیبایم
در سفره ی گرمی
که از سردی دستانم
یخ می کند
جانی که از
جان خودم
جان می دم او را
باور کن این را بیشتر
من
از خودم هم دوست دارم
من مثل قارقار کلاغ آواز دردم
در چشم مردم شوم و بد یومم
سرما و یخبندان ندارند
مردمان دوست
اما من این مردم
که دور کرسی گرمی
نشستند
از باد و برگ خشک و زردی
بیشتر دوست دارم
هوهو کنان در بادها
می خوانم این آواز
باور کن آخر
بیشتر از برف وباران
دوست دارم
من سوز و سرمایم
زمستانم
آغاز فصل برفی و
سرمای بورانم
با دختر پاییز
همبازی برگای خشکم من
او رنگ می ریزد
به روی
برگ ..های سبز
من رنگ می بازم
سفید و ساده و یک دست
شادم
اگر از پشت شیشه
حتی نگاهی می کنند
بر برف
حتی اگر
پشت سر من
می زنند حرف
موی سپید م
می شود سرشار شادی
از بس که من
دیوانه ی رویای این جمعم
من
خنده ی شاد جوانان را
پیران و کودکهای ایران را
اندازه ی برف زمستان
دوست دارم
19آذر.99
آذر .م


0