شعرناب

ماورا الطبیعه

پیر مردی که قبل ناخدای کشتی بوده از کشور انگلستان
در سن سیزده سالگی در نیروی در یایی کار خدماتی انجام می داده است و بعد به ناخدایی توانمند رسئده است
در سن همان سیزده ساگی که من در کشتی بودم و به
جزئره بالی که در جزیره جاوه قرار دارددر حرکت بودیم
هنگام شب یک کشتی در آسیب طوفان در هم می شکند
صبح ناخدا امر کرد برای جسجوی خدمه و کار کان به کمک آنها بروید
هنوز دریا آرام نشده بود باد سنگیی می وزید موج چون تبه
به هم می پیچیددر آن موقع من با موجی پرت شدم تا دور دستها افتادم مرا ملاحبان نجات دادند
آنها به گفتندکه هر موقع به سطع آب می آمدی مادرت را صدا می زدی
نکته ای که لازم است توجو و نظر شما را جلب کند
آن این است لحظه ای که من زیر آب بودم چهره مادرم را و هم خواهرانم رامجسم می کردم. و حطی اثاثیه منزل مادرم
چند ما گذشت و من به وطن خودم انگلستان آمدم
قصه را برای مادرم شرح دادم مادرم حیرت زده و با تعجب
سر تا پایش می لرزید
گفت ماروزی با خواهرانتدراطاق گرد هم شسته بودیم
گرم صحبت بودیم در اثنای صحبت ناله ای به گوشم رسید
ناله ضعییفی که التماس می کرد و می کفت آه مادر مادر جان
به فریادم برس طوری شد که صدا را همه احالی خانه شنیدند
ترسی وجودمان را گرفت دوذ دوذکی به هم نگا ه کردیم
صدا پشت سر هم می آمد
ماردجان مادرجان به جستجو پرداختیم به کوچه رفتیم به خانه همسایه سر زدیم کسی چیزی نی دانست
بعدانگار یه آرامشی وجودم را نوازش کرد آرام شدم
صدا هم دیگر نیامد
این یک نقل واقعه ای است
به اختلاف ساعت و طول جغرافیای حساب کردمچنین نتیجه به دست آمد
که همان لحظه که من در دریا افتاده بودم و مادرم را با فریاد
صدا می زدم مادرم هم فریاد های من رااستمدادمی شنید


0