شعرناب

بازرگان

روزی بازرگانی برای تجارت بار در کشتی گذاشت و برای تجرتبه کشور های آن بر اقییانوسبه را افتاد
بعد از چند روز دریا نوردی طوفان شد و کشتی بر اثر طوفان
نابود گشت همه خدمه و سر نشینان کشتی از بین رفتند
بازر گان به وسیله چوبی خودش را به ه صاحلی رساند
آنجا بک جزیره دور دست بود از ندگانی انسان خبری نبود
بزر گان غمگین و گرفتار شد با اندو فروان به تنهایی
در جزیر قدم می زد چند روز بود که بی آب غذا و استراحت
خسته شددید از نجات خبری نیست بهفکر افتاد تا زندگی کند
اول با چوب درختان کلبه ای درست کردتا از سر ما و گرما و از حبوانات در امان باشد روزها به دنبال غذا می گشت
شب را هم تا صبح چشم به دریا می دوخت
که شاید نوری در دریا ببیند مخداری زیاد چوب کنای کلبه آمادهگذاشته بود که اگر کشتی از در یا عبورکردبرای خبر دار کردن آنها آتش بزند
نزدیک دو سال کذشت و بزرگان دیگر نا امید شده بود برون کلبه آتش روشن کردمقداری گوشت کباب کردو میل نمود
گفت خواوندا هرچه دلم گرفته باز از درگه شما امید وارو
از غم از خود بی خود بود که آتش را خواموش نکرد
در جزیره به دنبال غذامی کشت تا خیلی از کلبه دور شد
به موقع به خودش آمد به طرف کلبه نگاه کرد دید کلبه
در آتش دارد م سوزد
شرو ع کرد آه و ناله کردن می گفت خداوندا چرا به چه گناهیبه زمین نشست گفت خدایا رنج بس است
در همین حال پرندهای بالای درخت بود با صدای عجیب که کرد پرید و به طرف کلبه رفت نگاه بازرگان به طرف پرند وی رفت که صدای صوت کشتی آمد کشتی داشت به جزیره نزدیک می شد بازر گان نمی دانست چه کند بی صبر به طرف کشتی می دوید
کشتی آمد و در جزیره لنگر اندءخت وقتی به جزیره آمدند به مرد بازر گان گفتند ما چند روز بود که در دریا سر گردان بودیم که آتش شما را دیدیم حال جند روز اینجا می مانیم
دریا که آرام شد حرکت می کنیم


0