شعرناب

فرصت

تا زمانی که می توان راه رفت
باید هرکجاکه دلت خواست بروی
با هر که دوست داری قدم بزنی زیر باران؛
زیر نور مهتاب شب های تابستان؛
در سوز و سرمای زمستان؛ زیر برف و بوران ؛
هرکجاکه دلت خواست، اما یک روز دیگر نمی توانی ؛
پاهایت مثل ستونهایی سنگین حرکتی ندارند.
تنها پشت پنجره نشسته ای و با حسرت به قدم زدن دیگران نگاه می کنی آه میکشی .
تا آن روز نیامده تا فرصت باقی مانده ؛
اما امروز که می توانی چرا نمی روی به آنکه دوستش داری حرف دلت را بزنی. زیر باران بی چتر قدم بزنی
امروز که می توانی باید دستهایت را بالا بگیری
بگذاری باران تو را ببوسد امروز که می توانی بروی برو..
فردا دیر است
آذر. م
۵ آذر ۱۳۹۹


0