شعرناب

آوار تولد

با دسته گل کوچکی که خریده بودم. پاکت کادو را تزیین کردم . ساعتی طول کشید تا به مقصد رسیدم. زنگ در را زدم . صدای آهنگ شادی به گوش می رسید. در باز شد. حیاط بزرگ که هنوز از شستشو خیس بود. با نمای عمارت بزرگ و زیبایی که پله های پهن؛ آن را به بهارخواب و از آنجا به در ورودی اتصالداشت. سمت چپ عمارت شیبی ملایم به سمت پارکینک می رفت. بیرون در ورودی با چراغهای آویز که روشن و خاموش می شد رقص نور زیبایی به وجود آورده بود. چراغهای داخل باغچه روشن بود و فضای حیاط با چراغ برق های زیبایی روشن می شد که چراغ گازهای قدیمی را در ذهن تداعی می کرد. صدای جیغ و خنده و شادی فضای ورودی را پر کرده بود. مثل همیشه دیر رسیدم . در ورودی باز شد داخل خانه به چشم خورد چراغ ها خاموش و موزیک با صدای شدیدی توسط نوازندگان اجرا می شد طوری که لرزش شدید ی زیر پایم حس می کردم انگار سرم از صدای زیاد به دوار افتاده بود. سایه هایی متحرک در حال رقص روی دیوار ها قد می کشید. کوتاه و بلند زن و مرد کودک همه در هم می لولیدند. میزبان با لباس شب که در برخورد با نورهای کم و زیاد رقص نور،پولکهای آن برق می زد. با لبخندی خوشامدگویی کرد. صدایش به سختی به گوشم می رسید. با ورودم موزیک قطع شد و صداهای جیغ و فریادهای ترسناکی از هر سو شنیده شد با صدای مهیبی؛ سقف که لوستری بزرگ از آن آویز بود فرو ریخت. صداها به ناله و بعد در سکوتی خوفناک خاموش شد. دیگر چیزی به خاطرم نمی آمد. با صدای ورود پرستار چشم باز کردم کسی جز پرستار که فشار خونم را چک می کرد در اتاق حضور نداشت دوباره چشمانم را بستم قطره ای اشک از گوشه ی چشمم فرو ریخت. خانه در زیر آوار زلزله فرو ریخته بود. من و میزبان زیر چارچوب در زنده مانده بودیم. کاش این بار را دیر نمی رسیدم کاش....
29آبان 99
آذرمهتدی


0