شعرناب

روزمرگی های کرونایی

روزها و شبهای کرونایی 25آبان99
شب گذشته باتمام تلاش خوابم نبرد. افکارم حول هر موضوعی چرخ می خورد. چشمانم بسته بود اما اصلا خوابم نبرد. نزدیک صبح متوجه شدم که خوابم برده . اما صدای اذان از گوشیم پخش شد و از جا بلند شدم بعد نماز دوباره خوابم برد باز هم یکی از خوابهای داستانیم و دیدم . خواب های بیداری.. انقدر که لذت خواب را از یاد آدم ببره.
حدود ده ونیم صبح با صدای زنگ گوشی ناصر پریدم. نگاهش به من که افتاد مثل مجرمی با سر عذر خواهی کرد. ملحفه رو سرم کشیدم اما صدای آن طرف گوشی هم می آمد. حرصم گرفت. چرا نرفته سر کار؟؟
پاشدم و رو کاناپه نشستم . تلفنش که تموم شد گفت: دو جا باید برای معاینه برم تکلیف زانو م و روشن کنم. اینطور نمیشه.
یا اینوری یا اونوری. گفتم: هرچی خیره منم باهات میام
گفت: نه بابا مطب شلوغه تو هم حساسی
تو این اوضاع کرونایی نمی خواد بیای
به هوای سیگار کشیدن رفت بیرون و کمی قارچ و چند تا باگت گرفت.
منم دوتا سیب زمینی و دوتا تخم مرغ پختم و کمی جعفری یخ زده و خیارشور و برنج و خورشت هم داغ کردم نوشابه هم بود سس هم گذاشتم اگر دوست داشت اضاف کنه.
نصف بشقاب برنچ و خورشت بادمجان و خورد منم ی نصف ساندویج با سس درست کردم و کلی هم کیف کردم دو تا سه قاشقم برنج خوردم که بهش مزه بده.
گفت: تا دو می خوابم و منم شروع کردم به جمع کردن میز و تمیزی که با اعتراض گفت: ده دقیقه می تونی سرو صدا نکنی
گفتم: نه نمیشه باید اینها رو جمع کنم . ادامه دادم اما آرومتر ... گاهی لجبازی دلخوری پیش میاره.
آذر.م


0