شعرناب

گره گشایی

تصور کن بتوانی از مرز هم عبور کنی اما چطور از مرز های پر از سیم خاردار که حصار در مغزت کشیده اند می گذری از سمساری فکرت کدام خنزر پنزرهایت را دور می ریزی که بتوانی آن سوی مرز سالم زندگی کنی . اول راه مرزهای فکریت را باز کن مثل گره های کورش را ؛بنشین و ناخن در هر گره انداز؛ با حوصله انگشتانت را روی هر گره ی فکریت بازی بده با هر کدام انقدر ور برو تا یکی از آن باز شود بازکردن گره دوم آسانتر می شود همیشه اولی سخت به نظر می رسد و بیشترین زمان را می برد.
حالا که گره ها را باز کردی دلت را سر وقت؛ مغز پوسیده ات ببر دست نوازش بر سر آن بکش، آرامش فکری به خودت بده و کم کم به ترمیم بافت های آسیب دیده بپرداز... مدتی طول می کشد اما نهایت پیروزی و سلامت با توست. تو اول باید قبول کنی که روحت بیمار است . تا بتوانی دردش را پیدا کنی تا بتوانی به معالجه اش بپردازی تا بتوانی تلخی دارو را تحمل کنی . بعد از هر گره گشایی داستان زندگیت آسانتر جلو می رود آرامش به زندگیت راه می یابد دیگر کسی مته در ذهنت فرو نمی کند . با روح و روانت بازی نمی کند . می شوی آدم خودت ....فکرت که باز شد تازه خوراک های سالم می خواهد هر بیماری پس از طی دوره ی بیماری اشتهایش باز می شود دلش غذای تازه می خواهد طعم ها را بهتر حس می کند بوها را بیشتر در مشام تجزیه و تحلیل می کند فکر باز و رها هم دنبال خوراک تازه می گردد حتی اگر وابسته به همان رژیم قبلی باشد دنبال تنوع است. آنوقت تو افسارش را در دست بگیر او را به چراگاه سلامت ببر خوراکش را از کتابهای علمی و نوشتارهای پر محتوی تهیه کن نوشابه اش را آب گوارا ی زمزم در رودهای زلال و سرچشمه های پاک اذهان بزرگان هدایت کن. باقیش مراقبت است مراقبت و تو باید تا ترمیم تک تک سلولهای بنیادی؛ حواست باشد یک سلول معیوب دوباره می تواند چون غدد سرطانی رشد کندترا به ویرانی و سقوط سوق دهد.
18آبان 99
آذر.م


0