شعرناب

بانوی سه حرفی❤

شاید ندانی اما از یک جا به بعد دیگر برای خودت نبودی
انگار من مادرت بودم من پدرت بودم و تو تنها دارایی من
اصلا بگذار اینگونه بگویمت
از آن روز که دستانت را به بوته رزی که در بلوارِ خیابان آزادی بود کشیدی
بوی آن رز برایم متفاوت شد
رنگ صورتی آنها دیگر یک صورتی معمولی نبود
اصلا آنها یک گل معمولی نبودند شاید از جهان دستانت رز های جدیدی آفریدی که حتی رنگ و بویش با همه ی گلها فرق میکرد
نمیدانم بعد از آن روز که تو را در بلوارِ خیابان آزادی دیدم چه اتفاقی برای درونم افتاد که خودم را هم بنده ی تو میدانم هم صاحبت
تضاد عجیبیست نه؟
میدانم!
گاهی رفتار ما انسانها خیلی عحیب غریب است طوری که انگار اصلا برای این سیاره نبودیم
میدانی آن روز که تورادیدم احساس نکردم که تو حاصلِ دو آدم باشی
من حتی همین الان گاهی فکر میکنم تو زاده گلهای بهاری
آخر من در همان نگاه اول لطافت و عطر گلهای سرخ را از وجودت حس کردم
بین خودمان باشد چون اگر این حرفم به گوش عام برسد مرا دیوانه میخوانند و باز در همان اتاق تاریک حبس میکنند آنها هیچگاه نفهمیدند که توصیف زیبایی و ظرافت های تو دیوانگی نیست بلکه عاشقی در اوج خیال است
انقدر زیبا و رویایی که انگار شکوفه گیلاس در یک روز بهاری که نسیم صورتت را نوازش میکند و تو در چمن لم دادی بر گونه ات بوسه ای بنشاند
آیا این زیبا نیست!؟
داشتم میگفتم بین خودمان بماند اما من از همان روز احساس کردم خدا در زمین ظاهر شده و میخواهد گوشه ای از مهر درونش را نشانم دهد
بگذار اینگونه راحت و سادا بگویم که تو الهه ی زیبایی بودی الهه ای که قابل پرستش است پاک و مقدس و من تو را می پرست....م
آه نه پدرم میگفت اگر غیر از خدا کسی را بپرستی کافری و در جهنم تو را میسوزانند
اما من میدانم تو آنقدر پاک و مقدسی که در دنیایی دیگر خدا تورا در آغوش میگیرد و شاید هم بوسه ای بر گونه ات بزند
اما من نمیخواهم این دنیا با تو باشم و آن دنیا از تو جدا
من اینجا و انجا را با تو میخواهم آری من هم میخواهم دست بر دستت به بهش بیایم پس اگر میگویم تو خدای روی زمین منی دلگیر نشو
چون میترسم همان که در اوج سرمای زمستان بهار را نشانم داد تورا از من بگیرد
چه باشی چه نباشی
من تا ابد تو را دوست خواهم داشت❤


0