شعرناب

انشاء نماز

شب که برنامه ام را می ریزم سجاده و نمازصبح را هم نباید فراموشم شود در روزنه های این همه شلوغی خیالم راحت است و دلم گرم که با کسی حرف می زنم ودرد و دل می کنم که می توانم مطمئن باشم صدایم را می شنود، دلسوزانه با دل و جان دعاهایی که گاهی استجابت می شود و گاهی به تاخیر می افتد و گاهی هم نادیده گرفته می شود یاد این حرف که (هیچ برگی ازدرخت نمی افتد مگر با حکمت او)می افتم شعله های برافراشته وجودم فروکش می کند سالها که می گذرد بعدها که یادم می افتد و می گویم مهربانترینم خدای من شکرت که آن را برآورده نکردی بماند؛ بماند که بعضی اوقات در خِفا برایشان اشک ریختم که چرا برآورده نشدند آن دعاهایی که هنوز هم برایم آرزو مانده اند ولی باز هم امیدوارانه قبل از جمع کردن سجاده ام باخدایم مرورشان می کنم چقدر خوب است که همگی امان کسی را داریم که هوایمان را دارد کسی که همه می شناسیمش روزی حداقل سه، چهار بار یادش می کنیم و اسمش را می بریم ؛تصور کن سوار تاکسی می شوی سلام خدا قوت، پیاده که می شوی خداحافظ ، حرفی را که از دهانت بیرون می آید و در پی و خواستار برآورده شدنش هستی را برای عزیزهای زندگی ات می گویی و شخص دوم که فرقی نمی کند دوست باشد، آشنا، پدر، مادر یا.... برمی گردد و می گوید ان شاالله، خداکند، اگر خدا بخواهد جدای از همه این شیرینی های گوارا که بر زبان می آیند؛ به مانند دوش آب سردی در بهبوهه ی مرداد تابستان بعد از خستگی های جان فرسای کوهنوردی بر تنت جان تازه ای می بخشد، روح می گیرم. سجاده را که بندازم هنوز شروع به راز و نیاز وحرف دل گفتن نکرده سختی ها و فکرها و دلتنگی های بدون منشاء راهشان را پیدا می کنند و می روند، انگار می دانند که این فکر و ذهن و جسم تصویرگر این است که می خواهد بگوید اینجا دیگر جایی برای ماندن و ماندگار شدن این ها نیست.
جان و دلم برایت بگوید که می گذرد همه گذراهایی که اگر نباشند طعم شیرین خوشی را از میان طعم های تلخ ناخوشی قدر نمی دانی. نمازی که تاقبل از نه سالگی آرزویش را داشتم و منتظر بودم تا نه ساله شوم و با مجوز به سن تکلیف رسیدنم بخوانمش حالاهم همان شیرینی را برایم دارد بین خودمان بماندها ولی گاهی از خستگی یاشاید هم با وسوسه هایی که با سرپوش تو الان خسته ای در دلم می افتد با فکرهای یک ساعت بعد می خوانم بگذار اذان را بدهند بعد وضو می گیرم بگذار از شنبه های معروف و کلی اداهای بی حساب و کتاب یا بهتر بگویمت بی اساس نمازم را نمی خوانم درست انگار مثل آن روزهایی که مریض هستم و از درد بهانه می گیرم و قرص ها را نمی خورم و می گویم بگذار کمی حالم بهتر شود بعد می روم و می خوردمَشان و با اینکه تمامی جوانب و جنبه های کارم را در نظر می گیرم و می دانم که صلاح در چیست ولی بازهم فکرهای وسوسه انگیز پیروز میدان می شوند با همه ی این اوصاف خدای من بازهم هرگاه برگشتم وسجاده پهن کردم سمت قبله ات نگفتی نه، نگفتی نیا، نگفتی نمی شود، تو نگفتی با اینکه می دانستی آن روز این همه حال خوب دادنهایت را به هوس استراحت و بهانه های بهانه گیرانه ام فروختم . روزها که می گذرد و به قول مادرم از خامی محض در می آیم و کمی پخته تر می شوم تازه به عمق این حرف که گفته اند: عجب صبری خدا دارد، پی می برم تار و پود وجودم انگار درک کرده اند این جمله را ، آری خوب صبری دارد خدایمان خوب صبری دارد صبری که صبح و ظهر و شب، تابستان و زمستان، سرما و گرما ندارد حتی اگر تمام خوشی های زندگی را هم به من بدهند با نخواندن نمازم خستگی مرموزی در عمق جان و تن ام نهفته است خودم را درگیر کارهای دیگران و فکرهایشان نمی کنم اینکه چه فکری در موردم می کنند برایم مهم نیست شاید اگر به حرف خالقمان گوش می کردیم دنیا را به این عمق چاله نمی کشاندیم جهان سومی که هیچ جهان اولی هم که باشی بازهم به یک منبع و سر رشته که دل بی قرارت را قرار باشد نیازت هست شاید از عمق وجودمان اگر واقعا حرفهایش را عملی می کردیم و با اعتقاد "به تو توکل می کنم" هایمان را می گفتیم این همه دلهره بی معنا می شد. اگر خدایم بخواهد به عرشم می رساند و اگر هم نخواهد به فرشم می کشاند بارالها هر چقدر هم گناهکار باشم بازهم تو بخشندگی و بخشندگیت بی حد و انداره است کاش همیشه یادم بماند تو صدایم را می شنوی و این حرف ها و نماز ها ورازو نیاز هایم نگفته از طرف تو شنود دارد.☺


0