شعرناب

لوطی و بازرگان(چهار)

قصه لوطی و بازرگان(چهار)
قصه لوطی بجانش خسته بود
او که جانش بر دلاری بسته بود
او بگوید چون ضعیف است بیگناه
دور بوده از سلیمان و سپاه
چون ببالد زار بی شکر و گله
درجهانی چون بدیده غلغله
هر دمش صدنامه و صد پیک داد
چونکه فریادش بلند از ظلم و داد
شرح این کوته کن و رخ زاین بتاب
دم مزن والله و اعلم بالصواب
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
که او رساند این پیام را با سلام
چونک تا آن خطه دنیا رسید
در همه شهری که یک لوطی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
لوطیی زان لوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و در دم داد نفس
لوطی می گفت این چگونه زندگیست
مردن من بهتر این زندگیست


0