شعرناب

باران

کوچه بارانی بود. هوا تاریک و سرد بود. مردی با چتری سیاه سلانه سلانه عبور می کرد زیر نور چراغ برق قطرات باران بر روی چتر و لباس مرد برق می زد. موجی از نور روی آسفالت کوچه تلالو داشت. چهار چرخی که روی آن چراغ زنبوری گذاشته بود؛ با نور سفیدی اطراف را روشن می کرد. بوی لبو در کوچه پیچید. طاقی پلاستیکی بر بالای چهار چرخش کشیده بود؛ تا باران به روی بساطش نریزد. پیرمردی چهار چرخ را هل می داد با صورتی پر از چین و چروک؛ ابروهایش بلند بود خودش زیر باران خیس شده بود صورتش برق می زد. باران چون اشک بر صورت او می‌چکید اما ته لبخندی که از برخورد باران بر چهره داشت؛ اورا به نشاط آورده بود.
10آبان99
آذر.م


0