قصه لوطی و بازرگان(دو)قصه لوطی و بازرگان(دو) گفت میشاید که من در اشتیاق جان دهم اینجا بمیرم در فراق این روا باشد که من تحریم سخت گه شما بر دنس گاهی مست مست این چنین باشد وفای دوستان من درین حبس و شما در گلستان یاد آرید ای مهان زین حال زار یک صبوحی درمیان مرغزار یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود ای رفیقان با تن موزون خود من قدحها میخورم پر خون خود یک قدح مینوش کن بر یاد من گر نمیخواهی که بدهی داد من یا بیاد این فتادهٔ خاک بیز چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز ای عجب آن عهد و آن سوگند کو وعدههای آن لب چون قند کو گر فراق بنده از آزادگیست چون تو با من می کنی از بندگیست
|