شعرناب

کلبه

بخاری را روشن کردم. پت پتی کرد و خفه شد
دود فضا را پر کرد. به سرفه افتادم. دوباره تلاش کردم
چوب کبریت گوگردش با چند جرقه تمام شد.
هوا سوز داشت. پتو اضافی هم نداشنیم. مجبور بودیم.
شب و تو کلبه کوهستانی سر کنیم. دستام یخ زده بود. نوک بینی ام سرخ سرخ بود. دخترکم انگشتش رو گذاشت نوک دماغم.
خندید. بغلش کردم. یخ کرده بود. منم خندیدم . اما نه به
شیرینی خنده او.
بغضم و خوردم. سفت تر بغلش کردم. خودش و از تو بغلم بیرون کشید. این بار با تلاش بیشنر آخرین چوب کبریت را کشیدم شعله کشید. دکمه بخاری و پیچوندم و فشار دادم. شعله دور زد و خودش و بالا کشید بیشتر از 20 تا شمردم. تا دکمه را رها کردم. کلبه بعد از دقایقی گرمای مطبوعی گرفت. این بار لبخند من هم گرم بود. بدون بغض.
آذرمهتدی 4آبان99


0