شعرناب

داستان کوتاه

🌺#داستانک پلخمون🌺
تق تق تق
طبق معمول باز صدای رحمان و رحیم بود که داشتن پلخمون بازی میکردن .
هر روز از صدای سنگ ریزه‌ها که به قوطی نوشابه میخورد بیدار میشم‌‌.
یه جورایی هم به کار این داداشای دوقلو عادت کردم.
امروز که از خواب بیدار شدم صدای تق تق بچه‌ها کم پیدا بود یعنی اومده رفت.
رفتم دم پنجره خودم رو تا کمربیرون انداختم تاببینم کجا هستن.
دیدم کنار پیاده رو دم خونه غم برک زدن.
بلند صداشون کردم
آهای رحمان رحیم چی شده امروز تق تق
نمی کنید؟!
هر دوشون که یک غمی رو صورتشون بود با اشاره به هم گفتن:
تقصیر اون بود جیران خانم.
قوطی فلزی‌ها رو گذاشتیم رو دیوار خرابه تاسنگ بزنیم نمیدونم چی شد خورد به این گنجشک بیچاره.
رحمان دستش را از پشت جلو آورد و گفت:
نگا مرده
هیچی نگفتم و پرده رو کشیدم.
اما از اون روز به بعد دیگه هیچوقت صدای تق تق رحمان و رحیم رو نشنیدم
به مهر میخوانید


0