شعرناب

انسانیت؟

چه کسی این روز ها، صفحهروزگار را نقاشی میکند؟
انگار دلش گرفته یا با ما قهر است.
دیگر در نقاشی هایش رنگ انسانیت نمیبینم؛
هر چه میبینم،
از انسانیت از صمیمیت،
تار و مبهم است؛
انگار درونی نیست.
از انسانیت، رفتار ها ظاهری
کمک ها آمیخته با تبلیغ...
و شعار ها،تنها کلمات هستند که با زبان ادا میشوند،
و با دل لگد مال.
از انسان های این شهر هراسانم...
گاهی تلخ میشوم؛
گاهی سعی میکنم بد باشم،
در جمع ابرو هایم را به هم گره میزنم؛
کاری به کسی ندارم و نمیخواهم کسی
کاری بمن داشته باشم.
سعی میکنم کسی از من چیزی نفهمد.
سعی میکنم دهان احساساتم را،با نخ و سوزن منطق بدوزم؛
و میدانم این کار،خودش منطقی نیست.
گاهی رفتار هایی میبینم ،حیوانی، از ظاهری انسانی؛
و گاه کارهایی میبینم ،انسانی ،از جسم هایی حیوانی.
با همین تضاد ها،
لب هایم بر عکس چشمانم میخندند؛
و قلبم برعکس لب هایم میگرید.


0