شعرناب

سخنی که پزیرفته نشد

به نام خدا
پسرک بازی گوش داشت مرغ های مادر بزرگ را اظیت می کردمادر او را صدا زد. گفت علی به جای تایر به داخ مرغان به اندازی بیا این دان ها را ببر وبرای آنها بریز علی ب عجله آمد دءنه ها را بر داشت در علف های داخل باقچه ریخت
مادرگفت پسر نه سال داری قدت به اوج رسیده هنوژ نمی دانی که نباید دانه ها را در علف بریزی پسر کنج کاو شد از مادر پرسید قدت به اوج رسیده ئعنی چه
مادر گفت بنا به روایتی می گویند در زمان موسی علله سلام مردی بود به نام ءوج که دوازده متر قد داشته هر دست او سه متر بودهانگشتانش به یک متر می رسیده که به مردم
هم آزارمی رساندهیک روز جلو موسی را می گیرد و می گوید
موسی از خدایت بپرس بگو چرا من بادیگران فرق دارم پس از لحظه ای موسی می گوید که خداوند می گوید امرو آخر عمر شما است اوج خنده اش می گیردمی گویداین غیر ممکن است یا تو دروغ می گویی یا خداوندحرف بی حساب زده است مو سی همین طور که عسا در دست تکان می داد گفت اوج بی ربت نگو توبه کن و عسارا آرام به قوزکپای اوج می زندفوری اوج می افتد و جان به جان تسلیم میکند
پسرک می گوید باور نمی کنم اینه یابه است
اوج یعنی نهات بزرگی
مادر تصمئم می گیردکه سخنی بزرگ نگوید تا همه حرفش را بور کنند


0