شعرناب

روزی روزگاری مرد خیاطی بود

روزی روزگاری مردخیاطی بود درزیر راه پله ای چرخی گذاشته بود ومشقول خیاطی وکار دوخت وتعمیرات لباسها بودتااینکه روزی بدرگاه خدا نالید و گفت.خدایا میشودکه ماهم وضع مون خوب بشه
و سرمایه ای داشته باشیم . ناگهان روشنایی برقی ازجلوچشمانش گذشت اما خیاطچیزی متوجه نشد تااینکهفردای انروز گفتند بیماری کرنا؟
اومده ومردم احتیاج به ماسکدارند اوکه چندگونی پراز تکهپارچه های مازاد ودم قیچی داشت همه راتبدیل به ماسک کردو بهقیمت ۱۰و۱۵ و۲۵ هزارتومان فروختبا همه داروخانه های شهر پیمان بستو به انهاهم بهقیمت مناسب تری فروخت و هرچه پارچه مازاد و دم قیچی که بود
ازهمکارانش گرفت وتبدیل به ماسک وفروخت
تااینک کارش بالاگرفت وشدسرمایه دار
حالا به ارزویش رسیده بودکه؟.ناگهان
متوجه شد که عیالش حال خوبی ندارد
پرسید عیال چه شده .؟جوابی نداد
خلاصه رفتن به طبیب همان و ازمایشات و
نتیجه چیه؟کرنا گرفته؟ ؟.ای داد بیداد. ؟
حالا چه کنم
مردخیاط دوباره رفت به درگاه خداوگفت خدایا مارا همان زیر راه پله و
ان نون اب گوشت مختصر کافیست
اگر میشهروزگار مار ا برگردا مثل اول
دید نسیمی وزید و برگه ای باخود اورد
جلو میزمرد خیاط افتاد
اول فکر کرد برگ تبلیغات ا ست که باداورده
انرا بر داشت.دید نوشته؟
؟ ما انچه را عطا کردیم پس نمیگیریم؟
فتحی ..تختی.. ابان ۱۳۹۹ شمسی


0