شعرناب

گرو نودونه

به نا م خداوند
گرو نود و نه
در زمان پادشاهی شا عباس صفوی مردی در دربار ش بود
که بسیار بی غم و خوش گذران بود ۰شا از یکی پیش کارانش پرسید ۰این مرد چرا از همه خوشحال تر به نظر می رسد۰
پیش کار گفت این جزو گرو نود و نه نیست۰
پادشا با تعجب پرسید گرو نود و نه دیگر چیست ۰در امر حکمرانی ما چیزی به این نام نداشتیم۰پیش کار گفت حالا به شمانشان می دهم شما نود نه سکه بدون در کیسه ای بریز و به ایشان بده از تعداد او را با خبر نکنید۰
آن وقت معما حل می شودشاه قبول کرد وپیش کار مرد را خواندو سکه هارا به او دادندمر به خانه که رسید سر کیسه را باز کرد و شرو کرد به شمردن سکه ها هر چه شمارش کرد دید ۰همان نود و نه است در سدد بر آمد که بکندش صدتا و به آنهادست نزند هر روز تا دیر وقت کار می کرد۰
و بی نظم شده بود دیر به دربار می آمد پریشان احوال شده بوددیگر خوش گذرانی نمی کرد۰بعد پیش کاربه پادشا گفت
حالا گرو نود و نه را دیدیمرد بیچارهبرای صدتا شدن سکه هاخودش را به همه آب آتشی می زدتا نگه داردبرای چه خدا می داند


0