شعرناب

خواستگاری

به نام الله
در زمانی از گذشته مردی بود که چهار دختر در منزل داشت
هر کدام از این دختران رکنت زبان داشتند
به همین خواطر هیچ خوستگاری نداشتند
مرد بیچاره از ماندن دختران در خانه خیلی ناراحت بود
گاهی هم به همسرش خور می زد ثو هم همه دختر زاییدی
آنهم دخترانی که زبانشان می گیردزن بی چاره هم در سدت بر آمد که کاری بکند تا اینکه همسایه شان واسته خوستگاری شد همسایه گفت به دختران بگو حرف نزنندتا که یکی را که انتخاب کرد بعد موضوع را در میان می گذاریم
آن موقع مرد پسندش را کرده برای زبان ایراد نمی گیرد
مادر به دختران گفت شما ساکت می مانید تا خواستگار برود
آنها هم قبول کردند
مادر برای نهار مهمان مقداری کشک در یک ظرف سفالی ریخت
جلو مهمان گذاشت ازغذا مگسی داخل ظرف کشک افتاد
دختر اول گفت نه نه مدس افتاد تو تس
دختردوم گفت لندیس بدیردریس بتس
دختر سوم گفت مدهه نهنه ندگت هیسی ندو
دختر چهارم گفت منته هیسی ندفتم
خوستگار یواشکی از خانه بیرون رفت


0