شعرناب

تنها ترین

تنهایی شده بود ترجیحش ...
روز ها جسمش را از نگاه دیگران پنهان میکرد و شب ها خودش دست به زانو زده و به استقبال تنهاییش میرفت
حکایتش شده بود نقل همان کسی که از جهان رانده و از آرزوهایش مانده بود
ترسش از قضاوت د
ردآگین و به سخره گرفتن ،درپیش چشم آدمی، از او انسانی بی معنی و پوچ آفریده بود
میترسید از پرتاب شدن تیر زهرآلود داوری نابه جا به سمت ذهن پر از ابهامش
افسوس! افسوس که نمیدانست همگام شدن با این جماعت یاوه گو همان طناب پوسیده ایست برای رفتن به چاه و پایانی دارد تیره تر از آسمان ظلمت زده شب
کاش میدانست که هرچه کند باز هم این مردمان بی هوده گو چیزی در چنته دارند تا برهم زنند آرامش را...


0