شعرناب

من پیر شدم

چگونه پیدایت کنم که خود گم کرده ای خویش را
چگونه دوستت داشته باشم که چشمانت را
از چشمانم مخفی کرده ای
تو می گویی عشق قوی تر است
پس چرا کاری نمی کند؟
چرا دوری از تو برایم دشوار شده است ؟
زمانیکه دلم برایت تنگ می شود
خدا با من است تنها جمله ایست که تکرار می کنم
وقتی تو کنارم نیستی و حتی من کنار خودم نیستم
قلبم می تپد اماجسمم از ادامه دادن خسته می شود
از روزی که گفتم دوستم داری و تو
در فکر فرو رفتی و به او گفتی بله....
من پیر شدم
پیرمردی که در گذشته زندگی میکند
و قلبش به امید آینده ای که ممکن است وجود نداشته باشد می تپد.


0