شعرناب

سه داستانِ کوتاه ( برگزیده یکی از جشنواره ها)


داستان اول:
من فکر میکنم که باری سنگین بر دوشم نهاده شده است. یک سنگینی عجیب که بانی اش درکناری به تماشایم نشسته و میپوید و انتظار عملی ولو اندک را نسبت به من خواستار است مثلا میخواهد بفهماند که در ازای رَختم، در ازای نفس کشیدنم، مسئولم. گاهی گم میشود ولی دوباره می آید و بطور آهسته ای نگاهی می اندازد و یک سری چیزها شامل یک دست نوشته ی رنگ و رو رفته،یک تکه از کلاه نمدین عکس قاب گرفته ی پدربزرگم... و یک پَرِ آغشته به لکه ی خون خیلی قدیمی را جلوی پایم می اندازد نگاهی به عقب میکند و بدون ادای حرفی در را به تندی میکوبد و میرود
این تقریبا کار هر روزش است عادت دارم که بامدادان وقتی خورشید مهیای گسترانیدن چادر زرد خویش بر پیکره ی لمیده ی زمین است همان موقع ببینمش و هر بار اشیای مذکور را بدون ایمای قابل وصفی، بگذارد و برود....قوری سفید گلدار قدیمی که دهانه ای شبیه لب آویزان زیرینم دارد را اینبار هم آورده بود یکراست بردمشان انباری...تکه ی کلاه نمدین پدربزرگ را مثل عادات پیشین به تکه های قبلی دوخت زدم بعد سری چرخاندم و بی اینکه لام تا کام حرفی زده باشم در رختم خزیدم..آن بامداد سوز عجیبی می آمد روزنه های خانه ی گلی کوچکم را بستم و در حالتی عجیب به سقف خیره شدم ساعتها بود که به من خیره شده بود بعد موی سر را با دودستش در بالای ابروانش قرار داد بطوری که گویی عزراییل بود در هیبت پیرمردِ گاریچیِ محله که دمدمه های غروب خسته از کاری سخت لیوانی آب را طلبیده بود ...بدون اینکه حرفی زده باشد یکراست محتوای لیوان را سرکشید و همان لحظه بفکرم رسید که چه خوب بود موهای سپید نسبتا بلندش را بر کله ی بی مویم قرار میدادم شانه شان میکردم روغنشان میزدم و دربالای ابرویم بزکشان میکردم و آنوقت به سروقتش میرفتم آب را نوشید، جمله ی بر زبان نیاورد گاری را به سختی تکان داد و رفت. به من خیره شده بود گاهی بفکرم میرسید دستی برایش تکان بدهم و با او هم کلام شوم که یهو خنده ای تلخ میزد گویی که چیزی گفته باشد یا مسوولیتی برعهده ام باقی گذاشته باشد غیب میشد
آن شب هم به رخت خوابم رفتم دمدمه های سپیده دم وقتی صدای سگی از دور می آمد همان موقع صدایی گرفته که شباهت عجیبی با مرد گاریچی داشت مرا بسوی خویش می خواند ....
دنبالش رفتم خیلی سریع با چالاکی غیرقابل تصوری از من دور میشد صدایش کردم گاهی به عقب برمیگشت و بدون سخنی مرا به سوی خود فرا می خواند...دیگر از شهر مدتی بود که دور شده بودیم بین راه با خودم کلنجار میرفتم لابد نقشه کشیده که بدور از هیاهو سربه نیستم کند گاهی هم بفکرم میرسید که پالتوی سیاه بلندش را بکشم متوقفش کنم و معنی نگاه و رفتارهای موذیانه اش را بفهمم . بکلی دور شده بودیم....
شهر یک غبار تار کوچک کوتاهی شده بود گویی مشتِ مویِ له شده ی روی بُرُسِ خاک گرفته ی ننه زیور بود و بجز ناله ی روباه سرگردانی که لنگان افق روبه رو را طی میکرد پشه هم بال نمیزد....
ترسیدم در دشت وسیعی گم شده بودم چند تکه کاغذ قدیمی رنگ و رو رفته ...تکه ای از کلاه نمدین پدربزرگم و چیزهای دیگری نیز همراهم بود
به کارم نبودند همه را دفن کردم تمام لباسهای تنم را درآوردم در کنارشان قرار دادم ...موهای سپید بلندم را میکشیدم و بالای ابروانم قرار میدادم خنده ی تلخی میزدم ...مثلِ بچه های شش ساله جستار میزدم و پاهایم را مُدام به زمین میکوبیدم، یک قهقهه ی بی نَسَب و عریان راه منزل را در پیش گرفتم /
__________________________________
داستان دوم:
وقتی ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺯﺭﺩِ لمیده یِﺧﻮیش ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ آبادی مان،ﻋﻮﺽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ و قصدِ مسافرتِ کوتاهِ تکراری اش را هنوز گویی نمی داشت و تا غروبِ تیرگیها چیزی نمانده بود ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ حوصله ی دمخوری با اَحَدی داشته باشم راهِ گنگِ منزِلِملان را در پیش گرفتم. ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ مطمئن ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﭘﺘﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﻢ ﺑِﮑِﺸﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺨﺮﻭﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﻭﺩﯼ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ که گاﻫﺎ ﺑﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ی ﯾﺎﺑﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺴﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺮﺳﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺎ ﺣﺎﻻﺗﯽ ﮐﯿﻔﻨﺎﮎ ‏( ﻻﺑﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ‏) ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ .. ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﺎیستی ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ ی ﺍﻻﻍ ﮐﻮﺭ ﺧﻮﻧﺪﻩ ... ﻝِ .. ﻝِ ... ﻝِ.. ﻻﺑﺪ ﻑِ.. ﻑ..ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ... ﺍﺻﻦ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ..ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ_ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﺒﻬﺎﯼ پیشین،ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻧﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ کِسی ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﺩ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﺨﺮﻭﺑﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺍنتظارﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ...ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺩﺭ ﺷﻤﺎﯾﻞ ﺩﻭﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻻﺗﯽ ﮐﯿﻔﻨﺎﮎ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﻣﯿﺎﻓﺖ ﻟﺐ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﺩ و گو چیزی مینوشید. ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ...ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﻢ ..ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ... ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ نحیفی پاها و ﺑﺎﺯﻭﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﺮﺩ : ﻩ . ﻩ.. ﻫﯿﺮﻭ ... ﻫﯿﺮﻭ .....ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .... ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺴﺮﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ.اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﻭﺭِ ﺗَﻤَﺮُد ﺍﺯ ﻋﺎﺩﺍﺕ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﯾﺎ ﺑﺎﺯﺟﻮییﺍز ﻭﺟﺪﺍﻥِ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﺒﻮﺩ ... ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺁﺭﺍﻡ ...در گوشه ای ماندم هنوز این فرصتها و افکار را که هر لحظه در مخیله یِ گنگِ بی روحم،سالیانی شده بودند ملکه یِ عذابِ پریشیدگیِ آرزوهایِ عقیمِ خفته ام را بیاد می آوردم،در واقع آنها بودند که من را میشوراندند و به من میفهماندند که هر کُنشی نمیبایست الزاما کُرنشی داشته باشد_این را برای زندگیِ بعدی ام دائما به خوردم میدادند.
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺷﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪی ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻋﺎﺩﺍﺕ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺲِ ﺍﻧﺘﻘﺎﻣﯽ ﺳﺨﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ ... ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ... ﺻﺒﺢ ﺷﺪ .. ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ ... ﻣَﺮﺩﻡ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻣﺨﺮﻭﺑﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﻨﻬﺎﺩﻧﺪ، ﺁﻣﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ ﻫﺎ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ : "ﻫﯿﺮﻭ ﺧﻮﺩکشی کرده است".
________________________
داستان سوم:
شب بخیر فرمانده
ما ، سه نفر بودیم
ما دستمال سفید نداریم
تا سر حد مرگ،میجنگیم
سه روز بعد
در سواحل شنبه ی شنیع خواهیم بود
یادت باشد گیلاس را کال نچینیم
دود که بلند شد
فرمان حمله صادر کنید
به روستاییان کاری نداریم
دَمِ باغِ کدخدای ده
با یاد تو شلیک میکنیم
این وسط کشتاری اگر هم شد
تقصیر" باسینوس والگه دِئیا" خواهد بود
چون گوش تا گوش دورِبرمان را مین گذاری کرده اند
این خود،مزید بر علتِ شب ادراریِ باسینوس والگه است
راستی فرمانده
رسالت جنگیدن قهرمان های تروا بر دوش کیست؟
این نظر دوستم" س س سزار بوره بِنو" بود
قسم میخورم که سوگند روز فرمایش نخست را
در بازوانم داشته باشم و البته نگاه اول نوزادم
ساعتی بعد
جسد دوستم "والگه"
زخم عمیق "بوره بنو"
و فرمان عقب نشینی جناب" الکونتئو پیدی سوا"
نویدِ گرمیِ برگِ " گوارای" مجاهد بود ...
_______________________
* دو داستان اول، در جشنواره ی نویسندگان جوان و در روز تولدم، برگزیده شدند
در پناهِ مهر_ عیسی نصراللهی


0