شعرناب

مرغ مقلد (داستان کوتاه)

مرغ مقلد
دوستِ جدیدش کاملیا ، نفوذ بسیار زیادی بر او داشت . دختر دِردو و پُرجنبشی که در مقابل بزرگسالان ظاهری تأیید شده داشت وشیطونی هایش درمیان همسن وسالانش قابل کتمان نبود . دختر شانزده ساله ای بود که علائم شرّ وشوری در او مشهود ، و روزبروز بیشتر و بیشتر هم میشد .
زینب یه روز به خانه آمد و به مادرش گفت : من اسمم را نمی پسندم ، می خواهم عوضش کنم . مادرش متعجب گفت : زینب به این زیبایی ، آخه چرا ؟
گفت : دوست دارم اسمم گلوریا باشه . از امروز باید همه منو گلوریا صدا بزنند .
مادر درحالی که هنوز متعجب بود به آرامی گفت : اتفاقاً خیلی خوبه ، به دردِ این روزهای کرونایی هم میخوره، مجموعه ای ست از" گلو و ریه ها " که خوراکِ ویروس کروناست وهیچکس خوشش نیاد لااقل او خیلی ازاین اسم خوشش خواهد آمد .
با ناراحتی گفت : مامان اذیتم نکن . همین که گفتم .
کسی متوجه نشد که چرا اوازتغییرهویتش آغازکرده بود.
مادرهنوز ازانقلابِ ناخوشایندی که در شُرُف وقوع بود، بی اطلاع بود . انقلابی که قراربود ، دخترش و کل خانواده را به تباهی بکشانَد. هنوز کاملیایی مطرح نشده بود . کاملیایی که ناقصیا بیشتر برازنده ی او بود .
مادرگفت : حرفهای تازه توو این خونه میشنوم : "مامان اذیتم نکن" ، قبلاً اگه هم میخواستی بگویی این جمله رو محال بود که به این صورت ادا کنی . می گفتی : مامان اذیتم نکنید . احترام قدیمی شد ، آره ؟
میگی همین که گفتم . انگار دیکتاتوری رضاخانی راه انداخته . که اینطور "همین که گفتم" ؟
پس دموکراسی چی میشه ؟ دختره ی چشم سفید .
چند تا از اون حرفهای مامانا که همه گُله و هرکی نشنوه خُله . از اون حرفهایی که خیلی دلتنگِ شنیدنش هستم . حرفهایی که شنیدنش از زبان ملکوتیِ مادر، حسابی کِیف میده ، وهمشون راهِ منتهی به خدا را به آدم نشون میده ، به دخترش گفت .
اما دخترکه انگارشیطان توی جلدش نفوذ رفته بود ، به مسخره گفت : خیلی هم دموکراسی درجهان وجود داره ، فقط یه اسمه مادرِ من ، پوزخندی زد و رفت .
آرامش خانه که مُزیّن بود به صدای ملایمِ آهنگهایی سنگین ، یکباره مبدل شد به آهنگهای بلند و جلف و گوشخراش .
اعصاب ها درتلاطم سونامی های صدا بهم میریخت . دیگر خانه ، آرامشش بهم ریخته بود .
نظم خانه ، به لطف دخترک !!! ازبین رفته بود و اینک نتیجه اش خانه ای بود درب و داغون .
آلودگیِ صوتی فقط یک از رهاوردهای دوست جدیدش بود . هروقت هم که مادر، از کوره در میرفت و مجبور میشد صدایش را بلندتر از آن صدای نکبت بار کند تا به گوشِ دخترش برسد تا صدا را کم کند ،
کم کردن اصواتِ تکراریِ مواج درفضا ، فقط چند دقیقه ی انگشت‌ شمار بطول می کشید و پس از آن ، همان آش بود و همان کاسه .
از مادرش پرسید : اینهمه آهنگهای زیبای خارجیِ باحال میذارم و اینطور رفتار میکنی ؟ واقعاً که چه
بی احساسی . راستی شما از صدای کدام خواننده ها خوشِت میاد ؟
مادر گفت : با صدای متناسب و آرام ، میشه همه رو تحمل کرد .
دخترگفت : نه اسم بگو . انتخاب کن
مادر گفت : ازمیان خانمها : گوگوش ، آقایون : داریوش
دخترگفت : واقعاً که . هردو مزخرفن .
مادرگفت : دیگه شورِشو درآورده ای وتازگی ها خیلی بی تربیت شدی. به شما یاد نداده بودم قبل ازاینکه خواستی حرف بزنی ، قبلش حرفتو مزه مزه کن و بعد بگو . وقتی نظرمن رو سؤال میکنی و طبعاً نظر هرکسی برای خودش مهمه ، وقتی میگویی مزخرفن یعنی علاوه برآنها که من دوستشان دارم ، نظر من را هم به چالش میکشی و به من هم توهین میکنی .
مادر بعدها فهمید که کاملیا از این دوصدا که هردو خوبند خوشش نمی آید .
مادرگفت : دخترم ! قبلاً خیلی خانم بودی، اصلاً اینجوری نبودی میخواهی درمورد تغییر روحیاتِت با هم صحبت کنیم ؟
دخترگفت : حالا حوصلشو ندارم . تازگی ها خیلی به من گیر میدیا . بس کن دیگه . مادرِمن ! من دیگه بزرگ شدم و مستقلم و هرکاری دلم بخواد میکنم ... من شونزده سالَمه
مادربا نراحتی تکرار کرد : شونزده سالَمه . ادامه داد : لابد به کسی هم مربوط نیست ؟
دختر باز با بی ادبی راهش را کشید و رفت .
چند روزبعد، دختردرحالیکه دامن نامناسبی که دست کمی ازمینی ژوپ نداشت را به تن کرده بود و بلوز رکابی خفنی را پوشیده بود ، به آشپزخانه آمد و بی آنکه قبلاً با مادرش هماهنگ کرده باشد ، گفت : امروز تولد یکی ازدوستامه ، شب منتظرم نباش چون دیروقت نمیخوام برگردم ، شب خونه شون میمونم وفردابرمیگردم مادرکه چشمش به آرایش غلیظ و لباس نیمه عریان او ماسیده بود با لکنت زبان که همه ناشی ازآچمزشدنی سخت بود گفت : زینب، باورم نمیشه ، آن ابهت لباسات که آنهمه حجب وحیا وخانمی ازآن می بارید ، و حال این تیپ و قیافه ، نه باورم نمیشه .
دخترگفت : اولاً گلوریا ، ثانیاً دوباره شروع نکنا . من که اینطوری توی خیابون نمیرم . رووش مانتو میپوشم . خودم حالیمه ، مهمونی دخترونه س . می بینی همه حساب کتاباشو کردم . گفتم که دیگه بزرگ شدم .
مادرگفت : نه خواهش میکنم همینطوری توخیابون راه بیفت برو. دختره ی ابله، معلومه که چقدر بزرگ شدی . دختره نفهم ، قدرِ ... استغفرالله . مگه دوستت برادر نداره ؟
زینب گفت : فکر میکنم یکی داشته باشه ، منظور؟
میخواهی شب اونجا بمونی ؟
: آره ، منظور؟
تواین دوره زمونه که همه موبایل دارند، نمیفهمی فیلمتو بااین وقاحت و لباس زننده به همه نامحرمهاشون نشون میدن و ازکجا میدونی با دوربین مخفی لحظه هاتون شکار نشه ؟
و شب ، میخواهی خواهر دومیِ قیصر بشی ؟
وقتی که گفت : بشم ، مادر همچنان سیلی محکمی که لایقش بود به او زد که جای تک تک انگشتانش به روی گونه هایش برنگ سرخ ترسیم شد .
دختر هم به سوی اتاقش دوید و با برداشتن کیف و مانتواش ، ازخانه فرار کرد .
مادرش سریع لباسش را پوشید و به دنبالش دوید ، همه اطراف را گشت ولی انگار بخار شده بود .
فردا که به خانه آمد هیچکس خانه نبود . به سمت رختخوابش رفت و خوابید .
دیگر از آن روز ، دخترک پُر از رمز وراز بود .
مادر وقتی گوشی موبایل گرانقیمت تری دستش دید به خود لرزید . از او پرسید گوشی ات چه شد . او دیگر کوتاه کوتاه جواب میداد . گفت : شکست
و این گوشی ؟
برادر کاملیا به من هدیه داد .
مادر گفت : اینکه چندمیلیون می ارزه ، درقبالِ ؟
درحالی که مادر را بسمت در هدایت میکرد ، گفت :
خوابم می آد و میخوام بخوابم و درب را ازپشت قفل کرد .
هجوم افکار وحشتناک پاهای مادر را بی حس کرد و نقش زمینش کرد .
دختر صدای افتادنی را شنید ومحل نگذاشت .
مادرفکرش ، در حدود بی حیثیتی دوُر میزد . آخر دراین دوره زمونه گربه ، محضِ رضای خدا موش نمیگیره و کنون چندمیلیون ؟ آخر در ازای چه ؟
و مادر کاملاً غش کرد .
آن بی غیرت در را باز نکرد تا حتی ازمرگ مادرش جلوگیری کند .
وقتی مادربهوش آمد سرش گیج میرفت، حس میکرد چند گنجشک جیک جیک کنان دُورسرش میچرخند.
اولین حرفی که پس از بهوش آمدن بر زبانش آمد اینها بود : خدایا کمکم کن . انشاءالله که اشتباه کرده باشم .
یکماه بود که دخترافسرده بود واکثراً میخوابید. مادر دلیل اینهمه پوچی را دراثنای صحبت او با دوستانش بصورت اتفاقی فهمید ، کاملیا یکماه بود که به مسافرت خارج ازکشور رفته بود .
واقعاً دختر دیگریک عروسک کوکی بیش نبود . کاملیا که بود کوک بود و اوکه نبود نا کوک، میخوابید. مادر هیچگاه دلیل اینهمه انقیاد مطلق را نفهمید .
آخراینهمه تاثیر دوست بریکنفر، نگران کننده ودلهره آوربود . به قول قدیمیا انگار چیزخورش کرده بودند هرعقیده و نظری ، غیر ازعقیده و نظر کاملیا برایش چرت و پرت وبدرد نخور بود . او که قبلاً آنهمه به مادرش احترام میگذاشت الآن برای گفته‌هایش تره هم خرد نمیکرد . لج ولجبازی معمولِ لحظه هایش شده بود . سر هر موضوع ساده و بی ارزشی همه ش بحث میکرد و اوقات همه را تلخ میکرد .
یواشکی عکسها و فیلم های نامناسب می دید .
برخوردهای نامناسبش تازه برای مادرِ دوست داشتنی اش بود بقیه که واویلا .
انگار جادو شده بود .
روزبروز اوضاع واحوال تغییرات روحی اش و شیطنت‌های روباهانه اش بیشتر میشد وتا آنجا پیش رفت که اکثراً غیرقابل تحمل بود . انگار این بشر، دیگر از خودش عقیده و هدفی ، جز عقیده وهدف پیشوایش کاملیا نداشت .
مادر باخود می اندیشید : اگر آدمها تا این حد مطیع خدا بودند همانطوری که دخترش مطیع شیطنتها بود ، دنیا گلستان میشد . حیف که نیستند .
تک کلاف های رنگارنگ کاموای عادات ناپسندش را که سرش را بدست می گرفتی ، انتهایش به کاملیا می رسید ، وعجیب اینکه برای هیچیک از آنهمه بی منطقی ها هم جواب قانع کننده و عاقلانه ای نداشت فقط و فقط تقلید میکرد . انگار مرغ مقلدی بود که طوطی وار، فقط تکرار میکرد و همه آنچه را که به خوردش داده بودند ، آنهمه کراهت ها را نشخوار میکرد .
دیگر تحمل کوچکترین پندهای قشنگ مادرش را هم نداشت .
رفتارهایش دیگرخیلی زشت شده بود .
روزی روی درگاهی پنجره به موازات پنجره نشسته بودوکتابی روی زانوانش بود، ظاهراً کتاب میخواند ولی معلوم بود که حواسش کاملاً پرت است . مادر که دیگر از دست او کلافه شده بود و مدتی بود که او را برای کمک میخواند و او گفته های مادرش را به هیج می انگاشت ، با دیدن حضورِ مادر در اتاقش ۹۰ درجه چرخید طوری که دیگر پشتش به پنجره بود .
مادر که دل مادرانه اش برای آینده ی دخترش شورمیزد بسمت او رفت. به فکرش افتاده بود که به نوعی دیگر رفتار کند شاید اثر بخشد . پیش خود فکر کرد که اول در آغوشش کشد و بعد ببوسدش و حرفهای گرانبهایش را درگوشش زمزمه کند حتی سرش را بر پای خویش گذارد و موهایش را نوازش کند .
با این نیات به او نزدیکترشد. دختر فکرمیکرد که دوباره باید توضیح حرف گوش نکردنش را بدهد بقول خودش استنطاق . با عصبانیت مادررا به کشتنِ خویش تهدید کرد . مادردلیل این حرف بی معنا را نفهمید پس باز نزدیکتر شد . به یکباره بدونِ فکر و باحرکتی سریع و خیلی ابلهانه انگار که بخواهد به پنجره‌ای که باز بود تکیه بزند ، چنین کرد و از بالای ساختمان به حیاط افتاد .
مادرکه اینهمه بلاهت را از او انتظار نداشت اول خشکش زد وسپس چون کسی که توانش برود بر زمین به زانو درآمد و چند لحظه بعد که به خود مسلط ترشد به زحمت خودش را کشان کشان به دختر رساند . او هنوز زنده بود ولی چرخش شدید صورت نسبت به تن ، خبر از حادثه ای وحشتناک میداد .
مادر که چون گنجشککی که جوجه اش درحال مرگ باشد چه میکند همان بیتابی ها را میکرد . پیش خود گفت : نکند گردنش شکسته باشد؟ که چنان شده بود . نکند قطع ... نمی توانست ادامه اش را بگوید ، ولی چه میشد کرد ، آری دخترش قطع نخاع شده بود .
- درنتیجه ی یک حماقت، مادرسالیان سال بودکه مادرانه ازاوپرستاری میکرد. دختری که دیگر ازگردن به پائین کاملاً فلج بود و هیچ امیدی به بهبودش نبود .
زنگ تلفن به صدا درآمد، صدای خانمی موقر ومتین گفت : سلام خانم ، من فاطمه یکی از دوستانِ زینب جان هستم چندسالی بود که درایران نبودم میخواستم بدانم مزاحم نیستیم به همراه خانواده چند دقیقه مزاحم شویم و برای عیادت خدمت برسیم ؟
مادرخیلی محترمانه گفت: تشریف بیارید قدمتون روی چشم . اتفاقاً زینب هم خیلی روحیه اش افسرده شده خوشحال میشیم . او به دخرش گفت که دوستت فاطمه بهمراه خانواده برای عیادتت می آیند. دختر که دوستی به نام فاطمه داشت ، برای دینش ثانیه ها را شمرد .
وقتیکه آمدند ، مادر، خانم مؤدب و با وقار و خوش بیان وعاقل و محجبه ای را مشاهده کرد که بهمراه شوهرش که با او ، هم سنخ بود و دو کودکشان ، باتعارف خوش اخلاقانه ی مادر وارد خانه شدند .
جعبه ی شیرینی و دسته گل را به مادر دادند و آماده ی دیدن دوست بودند .
مادر آنها را به اتاق دخترش هدایت کرد و خود رفت که وسائل پذیرایی را آماده کند .
وقتی که وارد شدند ، حالتی برای دختر پیش آمد که قابل بیان نیست . مخلوط لبخند و اشک و خجالت و شرمندگی و خنده و گریه . نمیدانم این حالت اسمش چیست ؟
زینب پس از جواب سلامها ، به دوستش گفت : کاملیا خوبی ؟ مامان گفت فاطمه ، منتظر فاطمه بودم . آره زینب جان اسممو چندسالی هست که گذاشتم فاطمه ، علی آقا دوست داشت و من هم اطاعت امر کردم زینب گفت : اون عروسکای خوشگلو ببین قربونتون بشم الهی . یک پسر و دختر دوقلو شبیه عروسک ، یکی بغل مامانش بود و دیگری بغل باباش .
زینب به دوستش گفت : چقدر تغییرکردی ، چادری شدی و چقدر خانم . آنهمه بلاگیری ها چه شد ؟
دوستش که با شرمندگی نیم نگاهی به همسرش داشت و نیم نگاهی به دوستش ، با حجب و حیایی آسمانی گفت : آدما چه دورانی را ازسرمیگذرانند . درجایی میخواندم بچه های شرّ وشوروقتی بزرگ میشن آرام می شوند و آرام ها شرّ و شور .
بعد اضافه کرد انگار شرارت یه جایی باید شعله بکشه وگرنه اگر نهفته بمونه می‌سوزونه ، بعد شیطنتش گُل کرد و ادامه داد : کجا را میسوزونه معلوم نیست ، شاید قلب را ، شاید مغز را ، بالاخره یه جا رو میسوزونه . بگذریم خودت چطوری ؟
زینب گفت می بینی که . اینهم نتیجه ی حماقت .
عجیب است که فاطمه از اینکه روزگاری پیشوای چنین پیروی که کورکورانه اورا بگونه ای می پرستیده بی خبر بود . درواقع کاملیا فرد آزادی بود که ایده های خودش را (خوب یا بد ) داشت و آنها را آزادانه بیان میداشت و هیچگاه کسی را برای اطاعت از ایده هایش مجبور نکرد ، و زینب نیز در این چند سالی که تنش برای همیشه آرام گرفته بود اقرار میکرد .
زینب حتی فهمید برداشتهایش از دوستش ، غلط بوده است .
و بیاد آورد که درهر چیز شورَش را درآورده بود .
وقتی میهمانها رفتند ، مادر گفت : دوستت چقدر خوب بود . از او هیچوقت برایم نگفته بودی . چقدرهم ثروتمند بودند . ماشین اشرافی و ...
دخترش گفت : آره مامان خیلی ثروتمندن . عوض شدنِ موبایلمو یادتونه ؟ ماجراش این بود که اون روز که رفته بودم تولد دوستم ، تا خواستم وارد خونشون بشم ، برادرش چون مهمونی دخترونه بود داشت از خونه خارج میشد . اتفاقاً همون وقتی که با ماشین از خونه بیرون اومد موبایلم از دستم افتاد و رفت زیر ماشینشو خرد وخاکشیر شد . جیغ کوتاه وبی ثمرم اونو ازماشین بیرون کشوند و وقتی موضوع را فهمید پس از معذرتخواهی های مکرر، همراه با خجالتی عجیب ، به من گفت : خواهش میکنم فقط خودتونو ناراحت نکنید وبسمت داخل خانه دوید واین موبایلو دودستی به من داد وگفت : تقدیم به شما ، این گوشیِ قبلی منه ، قابل شما رو نداره و پس از چندبار معذرتخواهی ، سوار ماشینش شد و ازآنجا دور شد . دیگه من هیچوقت ندیدمش . آن شب هم به خانه نیامد . کاملیا می گفت : برای اینکه به او گفته بودم دوستم شب خانه ی ما میمونه و اوهم شب خانه ی دوستش ماند .
مادرکه گیج شده بودبه دخترگفت: مثل اینکه قاطی کردی داشتم راجع به ماشین فاطمه اینا صحبت میکردم تو داری راجع به ماجرای کاملیا صحبت میکنی ؟
دختر که تازه دوزاریش افتاده بود یادش اومد که موضوع را به مامانش نگفته ، پس از خنده ی بانمکی گفت : یادم رفت به شما بگم : اون کاملیا بود . به خواسته ی شوهرش اسمش را عوض کرده .
مادر که بهت زده به او مینگریست گفت : کاملیا ؟
و موضوع موبایلی که جانِ من را گرفت و چندساله که مرا پیر کرده باید الآن به من بگویی ؟
امان از این غُدّی وغرور کوفتیِ شما جوونا ، نمیتونستی زودتر این ماجرا را برام تعریف کنی که فکرم هزارجای کوفتی نره ؟
زینب درحالیکه شرمنده و حسرت زده ، بغض کرده بود و حتی قورت دادنِ آب دهانش برایش معظل شده بود گفت : بچه هاشو دیدی چقدر خوشگل بودن ؟ و شوهرش که حتی چشمش را از من که نامحرم بودم میدزدید .
دختر یکباره خاموش شد ودرافکارش درحالِ غرق شدن بود وعذاب وجدانش آرامش موقتش را باز از او گرفت . پیش خود فکر کرد دیگر نه میتواند مثل بقیه زندگی کند ، نه حتی میتواند تا مدتی که حدش را نمیدانست ، بمیرد .
مادرکه هیچ عیبی دردوستِ دخترش ندیده بود، درحالیکه خون خونش را میخورد به او زل زد و بی آنکه صدایش درآید در دلش به دخترش گفت : احمق
دختر با بغض و اشکی که چشمانش را خیس کرده بود فقط دوکلمه گفت و نتوانست ادامه دهد .
فقط به زحمت گفت : مامان ببخشید
مادر هم که دل مادرانه اش همیشه آماده ی بخشیدن بود . هیچ کلمه ای را نیافت ، خم شد و گونه ی خیس دخترش را بوسید و اشکهای مادر و دختر ، روی صورت پشیمانِ دختر به هم آمیخت .
بهمن بیدقی 99/6/16


0