شعرناب

در زمان ها ی گذشته مرد مسافری دور ازشهر درکنار جاده

درزمان های گذشته مرد مسافری دور ازشهر درکنارجاده جهت استراحتبار را از مرکب پیادهکرد و مقداری هیزم جمع کرد اتشی روشن نمودو
بسات چای را امده کرد صفره نان را پهن نمود که مشغول خوردن غذا به شود اسب سواری درانمسیر میگذشت نگاهش به طرف او بود
مرد مسافر به رسم تعارف گفت به فرمایید
سوار بلافاصله ازاسب پیاده شد وگفت
میخ طویله افسار اسبم راکجا بکوبم
مرد مسافر که از تعارف کردن خود سخت پشیمان
بود گفت میخ طویله اسبت را
بکوب برزبان من
سوار پرسید چرا برزبان تو
مسافر گفت اگر من به تو نگفته بودم به فرما
تواز اسبت پیاده نمیشدی.
فتحی .تختی مهر ۱۳۹۹ شمسی


0