شعرناب

سرمای رفتن تو

بغض غریبی در پستوی گلویم جان گرفت. زیاد دوام نیاورد. شکست و دیده‌ام را مرطوب کرد. خیره بر قامت مرد روبه‌رویم، گونه‌ام نیز تر شد. داشت می‌رفت که برود. و مرا با من بگذارد. آخرین جمله‌اش در گوشم پژواک شد. قصدش چه بود؟ می‌خواست منهدمم کند؟ می‌خواست از هم بپاشدم؟ واقعا دردش چه بود؟
قدم به قدم دور می‌شد. آرام می‌رفت. می‌دانستم که دلش به رفتن رضا نیست. داشت خودش را و من را نابود می‌کرد. داشتند نابودمان می‌کردند. این جماعت چه می‌دانستند که ما چه می‌گوییم؟! چه می‌دانستند که در رگ به رگ عاشقانه‌هایمان چه لطافتی خفته است؟! همین جماعت را می‌گویم. همین جماعتی که خودشان را هم از یاد برده بودند.
یک نفر داشت وسط زندگی من، فریاد می‌زد و انعکاسش جای جای شهر را در برمی‌گرفت. ولی نمی‌دانم چرا کسی نبود که برخیزد و بگوید «بس است دیگر!» همهٔ شهر من، در خواب بود. گویی فقط یک چیز بیدار بود. همین عشق معصوم ما! که آن هم داشت می‌رفت خود را در آغوش مرگ اندازد و گوش به آن انعکاسِ مداومِ زجرآور بدهد.
آخرین جمله‌اش که همان چند لحظه پیش گفته بود، به صدباره در گوشم پیچید و تسخیرم کرد «فراموشم کن!» فراموشش می‌کردم؟! چگونه فراموشش می‌کردم؟! فراموشی مهارت می‌خواست که من نداشتم. شجاعت می‌خواست که از آن بی بهره بودم. دل می‌خواست که...!
آه علی! پرسیده بودی دلم کجاست؟! دلم را فرستاده بودم همراهت! یا گذاشته بودم داخل گنجه‌ای در نگاه مخمورت! نمیدانم، شاید هم لابه‌لای تار و پودِ شال گردنِ خاکستری رنگی بود که نصف بیشترش را برایت بافته بودم! و اگر یک شب دیگر صبر می‌کردی علی، آن را به گردنت می‌آویختم! و آن وقت تو آن خندهٔ معروف شیرینت را نثارم می‌کردی و می‌گفتی «زمستانِ امسال دیگر سرما بی سرما!» و من از آن نگاه‌های عسلی‌ام را پیشکش وجود مشتاقت می‌کردم!
راستی، تو مرد بودی علی؟! بودی! حتما بودی! وقتی آن‌ گونه افکارت به هم می‌ریخت از اینکه نمی‌توانی خانواده‌ات را برای قبول من راضی کنی، وقتی در دیدارهای اخیرمان، نگاه و صدا و عاشقانه‌هایت را از من می‌ربودی، وقتی کفش‌های مشکیِ همیشه براقت، دیگر آن درخشش گذشته را نداشتند، پس حتما مرد بودی.
و این آخرین دیدارمان! این آخری که مرا از من ربود. مرا از شهر، مرا از زندگی، مرا از تو و از هوای تو جدا کرد. این آخری بدترین ضربه بود علی! کاری‌ترینشان! طی این دیدار، یک بار هم نگاهم نکردی. یک بار هم نامم را از زبانت نشنیدم. تو آمده بودی بروی! و رفتی! و من ماندم و یک سال پر از زمستان! پاییز بود علی! یک پاییز سرد و خاکستری! ولی من پاییزی نمی‌دیدم! آن فضا و آن دیدار از عهدهٔ پاییز خارج بود. هر چه کرد زمستان کرد و سرمای جانسوز آن فصل، که من یقین داشتم رد آن، تا سال‌ها بعد بر پیکرهٔ زندگی‌ام باقی خواهد ماند. وسط آن پارک پاییز زدهٔ بی رنگ و رو، سهم من از تو فقط نظاره کردن رفتنت بود. یک مرد با پالتوی مشکی و یقهٔ بالا داده! دست در جیب و فرسخ‌ها دور از من!
دست بالا آوردم. تو ندیدی ولی من بوسیدم علی! انگشتر عقیقی را که داده بودی دستم باشد، بوسیدم. لق بود و شُل! ولی دوست داشتم دستم باشد. و دقیقا به همین دلیل بود که آن همه وقت نگذاشتم ته کیفم سرگردان بشود.
دویدم! پشت سرت دویدم! نمی‌دانم صدای پایم بود که وادار به ایستادنت کرد یا صدای لرزان خودم که به نام می‌خواندمت! هر چه بود ایستادی! در برت نفس نفس می‌زدم! و چه کسی می‌دانست که من یک پاییز را دویده بودم فقط برای اینکه به آن زمستان شوم برسم؟!
نگاهت روی بند کیفم ثابت بود. بی تعارف نگاهش می‌کردی. از آن نگاه‌ها که تا هفتهٔ قبل به من می‌بخشیدی! و حالا عاید این کیف سرمه‌ایِ بدقلقِ زوار در رفته شده بود! معطل نکردم! انگشتری را از انگشتم جدا کردم. نمی‌خواستم داشته باشمش. خاطراتت کافی بود. ولی انگشترت نه علی! نمی‌شد آن را داشت و تو را نخواست! به خدا که نمی‌شد! من هم غیرت داشتم. بعد از تو انگشترت غرور و غیرتم را می‌ربود و ویرانه‌ام می‌کرد.
زیر کاجی که بودیم، کلاغی قاری کرد و پرید. انگشتر را بالا آوردم. تردید داشتی ولی دستت بالا آمد و باز شد. همان جا، انگشتر و تو و تمام شیدایی‌مان را جا گذاشتم. دیگر نگاهت نکردم! اصلا جایز نبود! هیچ نگفتی! و این بار من بودم که برگشتم. فقط خاطرات و لحظات سرد و گرم آن عشق را با خود بردم. می‌دانستم که من دیگر، منِ سابق نمی‌شوم. می‌دانستم که یک نسیمِ دیگر شده‌ام. یک شخص دیگر با یک احساسات دیگر! و یک سری افکار دیگر! می‌دانستم که خیالت مرا وا نخواهد گذاشت! و آن شال گردن، همان‌گونه نیمه تمام خواهد ماند. می‌دانستم که دیگر سخت، دل خواهم بست ولی رفتم. سنگینی نگاهت را به جان خریدم و رفتم. می‌دانی علی؟! رفتن خیلی بهتر بود!
با تشکر از بانو ماهورا وثوقی عزیز به سببهمت و یاری گراقدرشان


0