شعرناب

شهرِ کوچکِ من


در موچش به دنیا آمدم، در موچش بزرگ شدم، فعلا همین جا زندگی می‌کنم و شاید همین جا هم بمیرم. من، شهر کوچکم را دوست دارم و از او گله‌مند نیز هستم، چرا که یک شهر کوچک با فرصت‌های محدود است و دوستش دارم، نه به این خاطر که هر کسی نسبت به سرزمین مادری اش محبت دارد، نه، به این خاطر که واقعا دوست داشتنی است؛ شما را نمی‌دانم، برای من که اینطور است. به ویژه عاشق شب‌هایش هستم، خیلی قشنگ است، بوی پفک مانده می‌دهد که جان می‌دهد برای خوردن، قرچ قروچ زیر دندان‌های ریزت صدا می‌دهد و مزه‌اش لای دندان‌هایت جا خوش می‌کند؛ احتمالا برای همیشه! جدول کنار خیابان ها پاهایت را برای شیطنت فریاد می‌کنند و خنده‌های از ته دل که قلبت را برای رها شدن از قفسهٔ سرد دیافراگمت می‌کوبند. درخت‌های دو سوی خیابان با یکدیگر عهد کرده‌اند که شهر را به احساس آرامش آذین کنند و در این میان باز کسانی هستند که قدر شهر کوچکمان را نمی‌دانند، باید به این افراد گفت "متاسفم، من هم دوست داشتم در منطقهٔ محروم به دنیا نیایم، ولی حالا که شد، چکارش کنیم، بیا لذت ببریم، همین فردا شب یکم کیک و بستنی بگیر تا قدم‌زنان برایت از خوشی های این قلب کوچکم بگویم" حالا بگذریم که من پول خوراکی را حساب نخواهم کرد، همین که اوقات کسی را کمی شیرین تر کنم، خودش کلی خوب است...


0