شعرناب

خونه آقاجون

خونه آقاجون ، وقتی لبه حوض فیروزه ای وسط حیاط میشینم و دستام ، سربه سر ماهی گلیا میذارن و چشمام ،مات امین الدوله ها و بوته یاس تو باغچه میشه
با خودم میگم، ماشین زمان مگه وجود داره؟
یعنی باور کنم ، غول چراغ جادو های قصه های مادرجون آرزوهامونو برآورده کرده؟
مگه میشه یهو اینقدر بزرگ شد که خلقمون اینجوری تنگ شه تو این خونه و این حیاط؟
یعنی میگی باور کنم که دیگه اون بچه هایی که تو عالم بچگی قهر میکردیم و میخوندیم دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا نیستیم؟
یکم سخت نیست؟ سخت که نه، درد آور نیست که یهو چشم وا کردیم دیدیم دنیای رنگی رنگی مونو گرفتن ازمون و پرتمون کردن یه جای دیگه ، دور از روحمون،دلمون..
به خدا که این انصاف نیست
انصاف نیست که اینقدر گیرو گرفتاری ریز و درشت ریخته سرمون که دیگه خودمونم یادمون نمیاد ، به خود اون خدا ، که این همه بی رحمیه دنیا نامردیه...


0