شعرناب

شب پره و نیمروی خیالی

‹‹خورشيد، كم كم در پشت كوههاي مغرب فرو مي رفت، امّا از حسنك خبري نبود. گاو حنايي مااا! مااا! مي كرد، يعني: حسنك كجايي؟ من گرسنه ام...››
مي خواهم كتاب تلخ و شيرين خاطراتم را ببندم و كناري بگذارم ولي گرسنگي، مرا به ياد كوكب خانم مي اندازد و مهمان سرزده اي كه سالهاست انتظارش را مي كشم. لبخند شيطنت آميزي مي زنم و مهمان سرزده ي خودم مي شوم. تخم مرغ نيمرويي درست مي كنم و مشغول خوردن مي شوم...
صداي بم ِ گوينده ي اخبار كه خبر درگذشت "بابي ساندز"-انقلابي ايرلندي- را مي دهد، از جايي در همين حوالي به گوش مي رسد. با خودم فكر مي كنم:‹‹با احتساب شصت و شش روز اعتصاب غذا، مرگ او چندان هم دور از انتظار نبود››، سپس تكه ناني بر مي دارم و چندين بار كف ماهيتابه مي كِشم. آغشتگي تكه نان به روغن و نمك كف ماهيتابه، و اثر تيره ي فلز روي بر روي آن، طعمش را لذتبخش تر مي كند. از احساس خوب ِ سيري كه پُر مي شوم، كمر و سرم را به ديوار ِ روبروي پنجره تكيه مي دهم و پاهايم را دراز مي كنم. شب پره اي راهش را گم مي كند و از پنجره وارد مي شود. بلند مي شوم و به سمتش مي روم، امّا قبل از اينكه به او برسم، راهش را پيدا مي كند و از پنجره بيرون مي رود. با او احساس همذات پنداري مي كنم. دلم مي خواهد مانند او پَر بكِشم، ولي ميله هايي كه در دهانه ي پنجره صف كشيده اند، اجازه نمي دهند. سرم را به پنجره نزديك مي كنم و سعي مي كنم از لابلاي ميله ها وسعت بيشتري از آسمان را ببينم. مهتاب از آن دورها خرامان خرامان مي آيد. بي گمان، ساعتي ديگر روبروي پنجره خواهد رسيد. آن وقت مي توانم حسابي نگاهش كنم، يا حتي با او حرف بزنم، شايد هم...
صداي باز شدن دريچه ي روي در ِ اتاق، و به دنبال آن، صداي نتراشيده ي سربازي مرا از رؤياهايم بيرون مي كِشد:
- غذاتو اوردم.
و كاسه اي روي در ِ دريچه مي گذارد.
لبخند مي زنم و مي گويم:
- ممنون!
ابروهايش را بالا، و لب و لوچه اش را پايين مي اندازد و در حالي كه دور مي شود با تعجب مي گويد:
- بعد شصت و شش روز غذا نخوردن، والّا خوب ميتوني لبخند بزني!... من كه اگه يه روز غذا نخورم، اخلاقم ميشه مث سگ!
زير لب مي گويم:
- اگه تو هم از نيمروي خيالي من خورده بودي، الان با دُمت گردو مي شكستي!
و دوباره به سمت پنجره مي روم. مهتاب كه روبروي پنجره برسد، حرفهاي زيادي با او دارم. به او سلام خواهم كرد، لبخند خواهم زد و از دلتنگي هايم خواهم گفت...
مهتاب مي رسد، پيش از آن كه سلام كنم، سلام مي كند، و پيش از آن كه لبخند بزنم، لبخند مي زند، و پيش از آن كه چيزي بگويم دستش را به سويم دراز مي كند...
از ميله ها عبور مي كنم و خود را در آغوش مهتاب مي اندازم: حالا من هم شب پره اي هستم كه راهش را پيدا كرده است...
(م. فریاد)
پی نوشت:
دل را بزدایم و پُر از راز کنم
با عشق بیامیزم و دمساز کنم
از خانه ی تاریک زمین بیزارم
یک پنجره بگشایم و پرواز کنم... (م. فریاد)


0