شعرناب

زمانه

زمانه ی عجیبی شده
درد به استخوان میرسد اما نمیمیری
آنکس که فکرمیکنی مرحم زخم هایت میشود بر آن نمک میریزد
کسی بال زخمی را نمیبندد
اینجا تا استقبال مرگ،باید با دردهای خودت بسازی
اینجا ،کسی به فکر غم های تو نیست
اگر بخواهی آزمایششان کنیدر می یابی که یکیشان خالص نیست
اگر پول بخواهند و ندهی خسیسی
اگر مهر بخواهند و ندهی خشمگین
اگر مانندشان نباشی دیوانه
و اگر مخالفشان باشی،هیچ و بیگانه
اینجا کسی تو را مستقل از خودش نمیخواهد
تورا تنها زیر مجموعه ای از خودشان میپسندند
باید انگونه که میخواهند راه بروی
انگونه که میخواهند بخندی
و حتی انگونه که میپسندند بمیری
اینجا کسی به فکر تو نیست دختر ستاره ها
اینجا باید به زنجیر عقایدشان پاهایت را ببندند
اینجا سکوت برایت وقار است
اینجا زیبایی میزان ارزش و اعتبار توست
اینجا باید بی مزد ،اطاعت کنی
اما دختر ستاره ها
تو این را نخواستی
تو دنیای دیگری را دوست داری
انجا که ازادانه دنبال قاصدک بدوی
انجا که دامن پرچینت در باد برقصد
آنجا که صدای خنده ات در فضا بپیچد
و تو بدون هراس از کفتارها در میان گلها جلوه کنی
به چه جرمی تورا متهم میکنند
میگوید مبادا از قفس هوس رهایی کنی که گرگهای گرسنه چشمشان به تو خیره شود
اما گناه از ستاره نیست
سر گرگها را باید به دار اویخت
رسم این شعر،وارونست
گرگها ازادانه میچرخند
و ستاره ها محکوم به تنهایی و حبس و خاموشی
باید نور امیدت را بکشند
اما اکنون چشمهای دریایی ات،را باران زده
و بر گونه های قرمزت،قطره های شبنم نشسته
اینجا باید مانند سرباز های پادگان باشی
بی حرکت و مطیع
اینجا تو را برای هدفهایشان میخواهند
دختر ستاره ها
کاش میتوانستم تو را به باغهای زیبای ان سو ببرم
انجا که انسانیت تو دیده شود
انجا که به حرفهایت نخندند
و تو ازادانه به زیبایی های جهان بخندی
اینجا بدون بادیگارد ها شب را نمیتوانی بیرون باشی
و اما همین بادیگاردها از تو که امانت خدا هستی بها میخواهند بابت بودشان
اینجا برای داشتن تکیه گاهی از جنس گرگها باید تمامت را هدیه کنی
شادیت را
زیباییت را
ایمانت را
خنده ات را
ازادی ات را
تا بتوانیقفسی اهنین دور خودت داشته باشی
که مبادا این گوهررایگان را از دست بدهند
دختر ستاره ها
به راستی جهانت چه غمگین است
تو جایت دور از دسترس ترین نقطه اسمان بود
نه در کاشانه ی صد گرگ
باید در قفس بمانی و بی صدا بخوانی از ارزوهای محالت
تو حتی ان سوی خیابان را هم نمیبینی
تو حتی درخشش ستاره های ازاد کویر در شب را نمیبینی
تو حتی با قبیله ی گلها همنشین نمیشوی
تو را هیچ بلبلی نمیستاید
اینجا تنها تو هستی و حصاری سنگین
اینجا تو هستی و گریه های بیگاهت
اینجا تو هستی و هزاران کار ممنوعه
اینجا جلوهبر ستاره ها حرام است
اما شب گردی بر گرگها رواست
اینجا قانون جنگل حکم فرماست
تو باید تا صبح در لانه ات با هزاران هراس بخوابی
و صبح با هزاران تردید و تحقیر بیدار شوی
ای کاش میفهمیدند این حق ستاره ها نیست
آنان که خود را مدافع تو میدانند همانانی هستند
که ستاره ها را برای نور گرفتن در خانه حبس میکنند
و گرگها را روانه ی خیابان میکنند
و برای اینکه تورا از دست ندهند
تو را از شبهای خیابان میترسانند
دختر ستاره ها
نمیتوانم مانع گریه هایت شوم
چون من هم از ستارگان خاموشم
نمیدانم
شاید سرنوشتت مرگ باشد
که این را برایت ارزو دارم
زیرا جای ستاره ها در زمین نیست
ما را به حبس زمین کشیده اند
تو در آسمانها تا صبح جلوه میکردی
تو در اسمانها دل از اهل زمین میبردی
تو در انجا هوا کم نمی اوردی
ای دختر ستاره ها
تو را به دست باریگاردها ی سنگدلت نمیسپارم
و نه به دست زندان بان هایت
و نه به دست بلبلان مست
و نه به دست گرگهای وحشی
تو را به دست خالق اسمانها میسپارم
ای کاش یکی از همین روزها به اسمان برویم
دلم برای خانه مان تنگ شده
دختر ستاره ها
دوستت دارم به اندازه ی تمام ظلمی که به تو رواشده
ای کاش هیچ ستاره ایزندانی قفس نباشد
الهی امین یا رب العالمین


0