شعرناب

بانوی رنج ها


به بلندای نام تو و تمام سالهایی که آرامِ جانم بودی، و من آن دخترک عجول که هرگز دلواپسی های مادرانه ات را ندیدم...
اگر چه هنوز هم صدای هق هقِ گریه هایم در پسِ در به دری های کودکانه ام مهر تو را طلب می کند...
مادر!!
آن هنگام که آیه های مهربانیِ ات را، خط خط بر سرزمین وحیانیِ قلبم نازل کردی، تا پیش از هر آموزه ای در مکتبخانه ی تو بیاموزم، الفبای مهربانی، انسان دوستی و محبت را...
تا موجودی سازنده باشم برای دنیایم...
چرا که گفتی با این الفبا هرگز تهدیدی برای دنیا و بشر نخواهم بود...
و عشق را از تو اموختم، آن روز که دیدم چگونه بر سرِ قرار عاشقانه ات با پدرم پابرجا مانده ای، و آن نیمکت خیابان در مسیر عابران، در غروب جمعه ها، میعاد گاه تو با اوست. آن دانه دانه های خرما و شیرینی، و حلاوتی از زمزمه های عاشقانه ات که بر پدرم روانه می سازی...
آنگونه عشق ورزیدی که مردم کوچه و خیابان پدرم را به نام کوچک می شناسند، و عشاق در عشقبازیِ تو حیران مانده اند...
مادر....
چه کنم که این روزها همبستر با بیماری ات هزاران بار هراس بر جان من می اندازی. مبادا...مبادا...
این روزها که موهای سیاه پرکلاغی ام در حسرت دستان تو پریشان است، تا بار دیگر ببافی به یاد روزهای کودکی ام...
مادر!!...
بگذار تا بگویم آن هنگام که عطر جانماز ت در مشام جانم می پیچد، دیگر هراسی در دلم نمی ماند...
پس بمان تا با نگریستن به سیمای نورانی ات آنچنان ثواب نصیبم گردد...
تا در قیامت و روز محشر دستان من در مقابل چشمان پر مهر تو خالی نَمانَد...
دخترت


0