شعرناب

لباس جدید پادشاه!

داستان "لباس جدید پادشاه" رو فک کنم اکثر شماها خوندین یا لااقل شنیدین.
داستان از این قرار بود که چند تا خیاط زرنگ تصمیم میگیرن حسابی پادشاه رو بچاپن، بخاطر همین به پادشاه که عاشق لباسهای فاخر بوده میگن که ما میتونیم یه لباسی برات بدوزیم که تا حالا هیچکس نداشته، خاصیت این لباس ابنه که آدمای احمق نمیتونن لباسو ببینن!
خلاصه این خیاطای زرنگ لباس رو آماده می کنن و به پادشاه می پوشونن، در حالی که واقعن لباسی در کار نبوده و پادشاه لخت بوده ولی همه ی اطرافیان پادشاه از ترس اینکه بقیه نگن اون احمقه، با چاپلوسی و دروغ و اغراق شروع به تعریف کردن از لباس پادشاه میکنن، و پادشاه که خودش هم لباس رو نمیدیده کم کم باورش میشه که چنین لباسی وجود خارجی داره!
یه روز که در شهر به مراسم عمومی بوده، پادشاه با لباس جدیدش که در واقع لباس بی لباسی بوده جلوی جمعیت می ایسته!
همه از ترس احمق خوانده شدن، صداقت رو زیر پا میذارن و به پادشاه نمیگن چیزی بر تن نداره، تا اینکه پسربچه ای از میان جمعیت فریاد میزنه: آقای پادشاه! چرا لباس تنت نیست؟ سرما میخوریا!
و پادشاه متوجه میشه که در بین تموم اطرافیانش هیچکس به اندازه ی اون پسربچه صادق و راستگو نبوده.
این داستان نوشته ی هانس کریستین آندرسن_نویسنده ی دانمارکی_ است.
بیاید در مورد داستان بیاندیشیم
و از ترس احمق جلوه کردندر چشم جماعت، صداقت و راستگویی و منطق رو زیر پا نگذاریم.
"راه در جهان یکی ست، و آن راه راستی ست"... (زرتشت)


0