شعرناب

دستان گرم لیلی (قسمت آخر)

قسمت آخر:
بالاخره بعد از رد کردنِ آن ترافیک سنگین، به مقصدم می رسم. با عجله پیاده می شوم و زنگ در را می فشارم. مادر تا صدایم را می شنود، با خوشحالی و بلا درنگ در را می گشاید. وارد می شوم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم. دست خودم نیست! تعجیلم برای شنیدن حرف های بی منطق مادر، غیر قابل وصف است.
مادر را می بینم! آغوشش را برایم می گشاید و چهارشنبه ام را تبریک می گوید. ولی حتی رغبت نمی کند که سراغ لیلی را از من بگیرد. روی یکی از صندلی ها می نشینم و مانع مادری می شوم که قصد دارد برای پذیرایی وارد آشپزخانه شود:
_ مامان چیزی نیارین! بیایین بشینین! اومدم باهاتون صحبت کنم.
اخمی به چهره نشانده و چین و چروک پیشانی اش را بهتر به نمایش می گذارد. نزدم نشسته و می گوید:
_ طوری شده؟!
لحنم سردِ سرد است. طوری که خودم هم یخ می کنم. با همان سرمای نشسته در کلامم می گویم:
_ بله! به من بگید برای چی زنگ زدین و اون حرف ها رو به لیلی گفتین؟
مادر سگرمه هایش را باز می کند و می گوید:
_ آهان! پس بگو آقا چرا از وقتی که اومدن، ما رو به حساب نمیارن! لیلی خانوم پُرتون کردن؟!
دیگر طاقت توهینش به لیلی را ندارم. می گویم:
_ لیلی مگه برادرزاده تون نیست؟! شما که باهاش خوب بودین. شما که خودتون به عروسی قبولش کردین. حالا چی شده که باهاش بد شدین؟! چه هیزم تری بهتون فروخته؟!
_ اون نمی تونه بچه دار بشه! اینو بفهم حمید!
طاقتم طاق می شود. دستانم از شدت عصبانیت، دچار لرزش خفیفی شده اند. حتم دارم، چشمانم نیز سرخ اند. ولی چیزهایی که می شنوم، بیشتر عذابم می دهند. می گویم:
_ واقعا منطقتون اینقدر ته کشیده؟! مگه هر کسی که بچه دار نمیشه رو باید ترکش کرد؟ اگه همچین اتفاقی برای من می افتاد و کسی که بچه دار نمی شد من بودم، بازم این ها رو می گفتین؟ اون وقت، لیلی باید ترکم می کرد؟
سکوت می کند. می دانم که چیزی برای گفتن ندارد. لحظاتی بعد، برای اینکه مرا بسوزاند، می گوید:
_ نگاه کن حامد رو! برادر کوچیکترت هست! تازه دو ساله که ازدواج کرده ولی زنش حامله هست!
این ها را می گوید چون می خواهد عذابم دهد ولی نمی داند که من با این حرف ها عذاب نمی کشم. اگر هم بکشم نامش را عذاب نمی گذارم. چون اگر رنجی که من تحمل می کنم عذاب باشد، رنجی که خود لیلی می کشد، نامش چیست؟! می گویم:
_ خوبه که! شما هم دارید نوه دار می شید! اینجوری دیگه لیلی از حرف و کنایه هاتون در امانه!
_ تو دیوونه ای حمید! نمی فهمی! عقلت رو دادی دست اون! طعم پدر شدن رو که زیر زبونت مزه مزه کنی، اون وقت می فهمی چی دارم میگم!
سری به تأسف تکان می دهم و می گویم:
_ واقعا تا این حد مطمئنید که من و لیلی بچه دار نمیشیم؟! شما خدا رو از یادتون بردین! من و لیلی فقط نه ساله که با هم ازدواج کردیم. آدم های زیادی رو دیدم که بعد بیست سال بچه دار میشن. من هنوزم امید دارم مامان! ولی اگر هم خدا نخواست که به ما بچه بده، ناراحت نمیشم! می دونین چرا؟! چون امثال لیلی پیدا نمیشن. لیلی برای همیشه پیشم هست ولی بچه بعد بیست سال میذاره میره پی زندگیش! ببینید! امروز چارشنبه سوریه! ولی نه حامد پیش شماست نه من! دست زنش رو گرفت و رفت شهرستان! من تو همین شهرم! ولی ازتون دلگیرم! کمتر میام! ترجیح میدم خونهٔ دایی باشم تا خونهٔ شما! چون دیدن رفتار اخیر شما نسبت به لیلی، نابودم می کنه. حالا خواهش می کنم یه ذره فکر کنید مامان! خودتون رو بذارید جای اون! ببینید می تونید تحمل کنید؟! بیینید وجدانتون چقدر باهاتون یاوره؟! باور کنید اینجوری، خودتون هم از فکر و خیال راحت می شید.
بلند می شوم. نمی دانم تا چه حد توانسته ام در مادر اثر بگذارم و احساساتش را بیدار کنم. ولی این را می دانم که اگر فقط کمی به من ارزش قائل باشد، دیگر رفتارش را کنترل می کند. می خواهم بروم که صدای آرامَش را می شنوم:
_ فقط می خوام بدونم چی ازش دیدی، که این قدر سنگش رو به سینه می زنی؟!
برمی گردم و می گویم:
_ وفا دیدم. تنها من نه! شما هم دیدین! خودتون شاهدین اون روزهایی که دستم تنگ بود، چطور پام وایستاد. در شأنِ غیرت من نیست، حالا که دَهَنم به آش رسیده، بخوام زن دوم بگیرم. اونم فقط به خاطر موضوعی به نام بچه! بازم میگم! فکر کنید! اگه فکر کنید، چیزهای بیشتری هم از محبت های لیلی یادتون میاد.
دیگر نمی مانم. می روم. در سرمای این فصل، دستان گرم لیلی منتظرم هست.
پایان


0