شعرناب

خانه چوبین

پرده های سفید سرتاسری راکنارمیرنم تا شایدکه نور روشنایی ببخشد به این تنی که تاریکی نومیدی اورا بلعیده ,اما دریغ ازخوشه ای نور! گویی آسمان این دنیای سختگیرهم خوب میداند چه زمانی چه احوالی داشته باشد تامرا خسته ترازخسته کند. هوای ابری! تنهاچیزیکه الان به آن احتیاج ندارم. مینشینم روی صندلی چرخان مشکی رنگم وچشمانم را میبندم :(( راه خسته کننده و طولانی ای بودامابه مقصدش می ارزید. صدای بوسه زدنهای امواج دریا برروی گونه های نرم ساحل راازهمینجاهم میتوانم بشنوم. یک قدم,دوقدم,سه قدم و خانه ای که تمام روح وجانم انتظارش را میکشید! فعلا نمیخواهم خلوت پرازبوسه ی دریاوساحل ,این دوعاشق دلخسته رابرهم زنم. هنوززوداست. بوی چوبهای باران خورده این خانه چوبین,به من خوشامد میگوید. درب باصدای قیژقیژی که عجیب به دلم نشست, بازمیشود . شاید دارد ابرازشادمانی میکندازدیدار دوباره مان! دورتادور خانه راازنظر میگذرانم .گلهای یاس زیبایم دارند دلبری میکنند ومثل همیشه مست میکندمرا این عطرملایم پرتقالی ! چشمانم رابرهم میگذارم و نفسی میکشم ,عمیقٍ عمیق, ریه هایم این عطردوستداشتنی را بیش ازپیش میبلعند.
چشمانم که بازمیشوندنگاهم برخورد میکند با تابلوهایی که طوفان رنگ درآنها برپاشده. باشگفتی نزدیکشان میشوم. گرچه دیدن این طوفانهای رنگ باراولم نیست اما, هرباربیش ازدفعه قبل متحیرمیمانم ازاینهمه استعداد بینظیر!
این لحظه یک لیوان شیرکاکائوی داغ درهمان لیوان مخصوصم, عجیب روحم را قلقلک میدهد. لیوان به دست به سمت گرامافون قهوه ای رنگ دوستداشتنی ام میروم .دلم یک موسیقی بیکلام ورویایی میطلبد .صدایش که میپیچد دراین چهاردیواری چوبین, روحم به آرامش میرسد . حرکت میکنم , آرام آرام, قدم به قدم به سمت صندلی روبه پنجره , مینشینم و گوش فرا میدهم به این موسیقی روح نواز وچشمانم را بوسه های پیاپی دریا پر میکند و دلم انتظار کسی رامیکشد که واژه دلتنگی دربرار حسی که دارد شوخی ای بیش نیست ! همزمان بابه پایان رسیدن نوشیدنی داغ موردعلاقه ام و این موسیقی بیکلام سخنگو , درکرانه دریا, کسی رامیبینم که می آید , که می خندد , که می آیدو می خندد ! ومن مطمئنم که گیرنده های بینایی ام رقصان و شادان هستند.
وقتش رسیده که خلوتگاه دریا وساحل رابرهم زنم. پاهایم که برخورد میکنند با گونه های نرمین ساحل, خون می دود درون رگهایم! به نظاره می ایستم اورا. اویی که ایستاده روبه افق خونین آسمان . گام برمیدارم آرام و بدون عجله. به اوکه میرسم برمیگردد وبا آن گوی های مشکی رنگ گویایش مرا مینگرد وسلامی میکند. آخر این مردچگونه اینقدر آرامشبخش است؟! میداند که چرا اینجایم. باهوش است این شاعر عاشق! دفترسبزرنگش را میگشاید وباید اعتراف کنم که عاشق رنگش هستم, ازآن سبزهایی که دل میطلبد تماشایش را!
میخواند ومیخواند ومیخواند و من حالم وصف ناپذیر است . عاجزم ازتوصیف حالم! انگار دریک خلسه شیرین فرومیروم.مقداری ازچای هل دار ودارچینی اش مینوشد و به ناکجاآباد خیره میشود و زمزمه زیر لبانش مرا دوباره می آفریند:((
زندگی چون گل سرخی ست . پرازخاروپرازبرگ وپراز عطرلطیف --- زندگی جنبش وجاری شدن است ازتماشگه آغازحیات تابه جایی که خدامیداند ......)) چشمانم مملو از قدردانی وآرامش است. آرامشی ازجنس دریا, ازجنس شعر, ازجنس او. به این مردطبیعت مینگرم و زمزمه میکنم:(( صداکن مرا-صدای تو خوب است-صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی ست که درانتهای صمیمیت حزن میروید..))
لبخندی میزند وپلکهایش رابرهم میگذارد به نشانه تشکر! ازجایش برمیخیزد,گویی وقت رفتن رسیده است! بااینکه تمام سلولهایم اینجابودن رافریاد میرنند اما من به سکوت دعوتشان میکنم . میدانم که باز, خواهم برگشت و طعم چای هل دارش را زندگی میکنم. برمیخیزم وباتکان دادن دستی ,راه باریکه ماسه ای رابه امیدبازگشت دوباره به دنیای زندگی بخش این مردطی میکنم......................))
چشمانم رامیگشایم . تاریکی نومیدی کوله بارش رابسته و رفته وتن سراسر درآرامش مرا, خوشه های طلایی نور, بوسه میزنند! لبخندی میرنم و تمامی ارکان بدنم به تبعیت ازمن, لبخندپرمهریمیزنند به پاس تشکرازآن مرد!مردی ازجنس سهراب !سهرابی که قایقش جادارد برای من تابرویم به خانه دوست!
خانه ای که آرامش تزریق میکند به روح وجان من ! آرامشی که برای یک عمر بیحوصلگی و ناامیدی کافی ست ..............@ماهورا---------------------
شرمنده بابت طولانی بودنش و ممنون از وقت و نگاه باارزشتون ..........


0