شعرناب

رفاقت

رفاقت! واژه ای که قبل از تو هرگز پی به معنا که نه مفهوم پرصلابت و در عین حال لطافتش نبرده بودم. این واژهٔ پنج حرفی که من حتی نمی دانستم در کدام کوچه پس کوچهٔ زندگی ام گم کرده ام! چیزی ورای باورم! آن طرف تمام حصارهایی که به دور خود پیچیده بودم... چیزی بین فهمیدن و نفهمیدن هایم! چیزی از بلاتلکیفی ام میان پر و خالی شدن ها! چیزی که فقط چندی است درکش کرده ام! واژه ای که وجودش یادم رفته بود! پیوسته بود به همان قصه های افسانه ای که در دیروز کودکی هایم جا مانده! چیزی بین راست و دروغ گشته بود!
یک دورانی پشت پلک هایم، درست جای چشمانم نشسته بود! و یک دفعه شد اشک و به هم ریخت تمام معادلاتی را که خیلی وقت بود حلشان کرده بودم! شد صورت مسئله ای به مجهولی همین فردا! فردایی که از آن غافلی! فردایی که شاید پشت ستارهٔ خوشبختی چشمک می زند!
و حالا یک نفر آمده با تمام غرور و یکدندگی هایش دوباره تمام سؤال های بی اساسم را پاسخ دهد! و مرا برهاند از تصور خیالی بودن دوستی ها! و من بشوم دوباره همانی که بودم! و تمام قفسه های خیالم سر جای خود مرتب شوند! همین قدر ساده! همین قدر شیوا! مثل یک زمزمه پشت گوشت! مثل گذر یک نسیم از لابلای گیسوانت! مثل یک کتاب! یا حتی یک دفتر! آمده تو را از نو بنویسد! آمده بخواندت! و تمام که شدی در طاقچهٔ مهربان دوستی اش بگذارد! در آن گنجینهٔ بی پایاب مهر شیرینش! درست مثل گذر یک حریر از روی بلور احساساتت! همین قدر متین! این اندازه شریف! و تا این حد دوست داشتنی!


0