شعرناب

سیاه چال

نمیدانم در اندرون قلبم عنکبوتی خانه دارد
یا حکمران خونخواری با قلعه ای دارای سیاه چال.
فقط آن را می دانم که این روزگار. دورِِ عشق تار میتند و آنقدر در تاریکی نگهش میدارد که محو می گردد
تا حالا زحمت پایین آمدن از پله های سیاه چال رو به خودش نداده بود ولی دست روزگار و خیانت وزیر از سرسرای همایونی به حضیض ذلت کشانده بودش. تا به حال چشمان همیشه مخمورش را این چنین در طلب نوری باز نکرده بود گویی چشمانش از حدقه درآمده بود ساعتی پیش شاه و چلچراغ نور و اینک زندانیه سیاه چاله ساخته خویش. انگار این یک اصل است که روز گار میدهد و می گیرد و دمار از آنهایی بیشتر در میآورد که بیشتر بهشان میدهد. چشمانش به تاریکی که عادت کرد جسم های نحیف نیمه جان را در کورسوی شمعی لرزان به همراه رقص روح های سرگردان, نا گهان بیشتر و بیشتر برایش جلوه میکرد. جلوه ای که تابلوی برزخی بود از اعمال ملوکانه اش و فرامین از نظر قانونی عادلانه اش. به قانون اندیشید که چطور ایجاد گشت. زمانی بود که شیر از رفتن برای شکار خسته شده بود یا زمانی که خرگوش از ترس بدتر از مرگ خود آماده ی تسلیم شدن بدون تلاش را کرد.
از نظرش دومی به صحت نزدیکتر بود. جنونی بهش دست داد که دیگر بیشتر عارفانه بود. حالی که به راستی مناسب بودن در برزخ است. جنون تنها راه نیاندیشن به آنچه نمیخواست و اندیشیدن به آنچه باید می اندیشید به سراغش آمد و او را به دوران بازی های بچگی اش برد ولی اینبار جایی خارج از قصر در میان کودکانی که فریاد شادی میکشیدند و بدون اینکه بدانند کم کم نقشه جنگ های پیش رو را می کشیدند. شاید بعد از کودکی دوباره. قانون جدید او را دوباره شاه کند


0