چشم به راهچشم به راه امروز که به بیرون از خانه رفتم، مثل روزهای گذشته، باز هم پیرزن فرتوت را کنار دیوار آوار شده از بمباران جنگ دیدم. دیوار روبروی خانهٔ پیرزن قرار داشت. زیر کَپَری که با دو تخته الوار و چادری مندرس ساخته بود تا از گزند آفتاب سوزان تابستان در امانش بدارد، نشسته بود. رد پای گذر عمر بر سر و رویش، چین و چروکهای بسیار کشانده بود. مصمم و خستگی ناپذیر بود، بدون اینکه کاری کند، از طلوع تا غروب آفتاب بیآنکه لقمه نانی بخورد یا قطرهای آب بنوشد همانجا مینشست و برای باز آمدن تنها پسرش ذکر و صلوات میگفت. قدش از داغ دوری فرزند، خمیده بود. چشمانش از بس که به راه آمدنت محبوب، دوخته بود، کمسو و ضعیف شده بود. ناماش خیرالنساء بود اما همهٔ اهل ده او را «ننهناصر» صدا میکردند. دو سال بود که از تنها پسرش بیخبر بود. پسرش که بعد از شهادت شوهرش در کرمانشاه، به عنوان یک بسیجی به جبهه رفته بود. اوایل چند نامهای از او رسیده بود و دو سه باری هم از ایلام و مهران به او تلفن کرده بود. آخرین بار که با او صحبت کرد، به او گفته بود که به سوسنگرد اعزام شده است. تقریبأ طی دو سال گذشته، در تمام روزها، پیرزن جلوی خانه مینشست و منتظر بازگشت فرزندش بود. پیرزن یا به جادهٔ متروک ده چشم میدوخت که شاید پسرش از جبهه برگردد یا که شاید شخصی، نامهای از یوسف گمگشتهاش به او برساند و یا گوش به زنگ بود که صدای زنگ تلفن از خانه به صدا در بیاید و او با تن نحیف و پاهای لرزانش با شتاب به سوی خانه می دوید بلکه پسرش باشد که تلفن کرده یا کسی از او خبری بدهد. اما این دو سال در بیخبری محض به سر میبرد. دلم برای او می سوخت. سه هفته پیش، ایرج پسر حاج قلندر از جبههٔ جنوب برگشته بود. یک پایش را جا گذاشته بود و به جایش مشتی ترکش و گلوله میان کمر و پشت و شکمش با خود سوغات آورده بود. او هم از ناصر، پسر پیرزن بیخبر بود. به کنار پیرزن رفتم. عکس ناصر را در نایلون پوشانده بود و در دستی داشت. با دست دیگرش تسبیح تربتاش را میچرخاند و ذکر میگفت. صورت و دستهایش آفتاب سوخته شده بودند. روی دستهایش تصویر خالکوبی ماه و خورشیدی به سختی میشد دید. کف دستهایش رنگ حنا گرفته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، کنارش نشستم. گرم صحبت بودیم که ناگهان صدای زنگ تلفن از خانهٔ پیرزن بلند شد. پیرزن با عجله و بدون درنگ به سمت خانه دوید. خانهاش کوچک و محقر بود. چند درخا انجیر میان حیاط آن سایه انداخته بود. چند دقیقهای گذشت، خبری از او نشد. کنجکاو شدم. داخل خانه رفتم. پیرزن هراسان و مضطرب کنار میز رنگ و رو رفتهای نشسته بود. روی دیوار عکس شوهر شهیدش قاب شده بود. گوشی تلفن هنوز دستش بود. صدای تیک تاک عقربهٔ ساعت دیواری به گوش میرسید. یکی پشت خط داشت حرف میزد. چند لحظه یکبار صدایش را بلند میکرد و داد میزد: صدامو داری! پیرزن به حرفهای او بیتوجه بود. جوابی نمیداد. خیره به پایهٔ میز نگاه میکرد. حلقههای اشک گوشهٔ چشمانش جمع شده بودند. تسبیحاش روی قالی، کنار پایش افتاده بود. گوشی را از دست پیرزن گرفتم و به گوشم چسپاندم. مردی که پشت خط بود داشت از رشادتها و لحظهٔ شهادت ناصر میگفت. ماجرا را فهمیده بودم. پسر پیرزن شهید شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، گوشی تلفن را گذاشتم و به پیرزن نگاهی انداختم. اندوهی عمیق اما پنهان در صورتش سایه انداخته بود. چند بار صدایش کردم. - ننهناصر!!!... خیرالنساء جون!!؟ هرچه صدایش میزدم نمیشنید. یا که میشنید اما جوابم را نمیداد. بهت و حیرت در صورتش نمایان شد. گویی گرفتار دو راهیای شده بود، که نمی دانست بخندد یا که گریه کند. دستان چروکیده و استخوانیاش را گرفتم. سرد و بیرنگ شده بود. اشک از چشمان پیرزن سرازیر شد. دلداریاش دادم. - "ناراحت نباش ننه ناصر! تو پسرت را در راه خدا و حفظ دین خدا دادی... پسر تو با افتخار و با خواست خودش در راه آب و خاک و ناموس ایرانی شهید شده". پیرزن، لبخندی بر صورت خسته و معصوماش رویید. با وقار و متانت گفت: "دخترم، ناراحتی من از شهادت ناصرم نیست، نه! از این ناراحتم که خودم هم نمیتوانم مثل پسرم در راه خدا بجنگم و شهید شوم. ناراحتم که ناصرم را دیگر نخواهم دید، اما از طرفی خوشحالم چون که پسرم در راهی کشته شد، که در درستی آن تردیدی ندارم. آرزو داشتم من هم مانند شوهر و پسرم در راه دفاع از اسلام و ایران شهید میشدم...". #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی) #داستان_کوتاه
|