داستان اعدام!! داستان اعدام!! سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد؛ سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست؟ گفت : خدا ... خدا...خدا... او مرا نجات خواهد داد، وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت نوبت به وکیل دادگستری رسید؛ از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟ گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛ عدالت ... عدالت ...عدالت... گیوتین پایین رفت، اما نزدیک گردنش ایستاد. مردم متعجب، گفتند: آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛ سؤال شد: آخرین حرفت را بزن گفت :من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند! باقر رمزی باصر
|