کنارم راه نرو. قدم بزنروی نیمکت چمباتمه زده بود داشت توی خیالش دختربچهای را با موهای لَـختِ صافِ مشکیِ بلند که دورِ تاب و الاکلنگها میچرخد، زمین میخورد، بلند میشود، دامنش را بالا میزند، زانوهاش را میتکاند و باز از سرسره بالا میرود و بازی میکند را تصور میکرد و توی خیالاتِ سیاه و سپیدش خیالپردازی. آنطرف؛ از ورودیِ پارک یک زنِ میانسال با موهای صـافِ لختِ بلنـد پاهاش را روی سنگفرشهای پارک گذاشت شروع کرد به کنار یک مردِ غریبه راه رفتن [راه میرفت قدم نمیزد؛ راهرفتن با کسی فرق دارد با قدمزدن باش.] بیست سالی گذشته بود. آمدند نشستند روی یکی از نیمکتها. زنِ میانسال چشم توو چشمِ مرد از آنطرفِ پارک داشت نِگاش میکرد و مرد داشت براش از اینطرفِ پارک جملاتی نامفهوم را لب میزد. از همان فاصله زن با نگاه از مرد پرسید: "اینجا چه میکنی چقدر پیر شدهای آقاگل؟! از همین فاصله مرد با نگاه پاسخ داد: "پیری را ولش. قبلنیترها خیالپرداز بودم. الان هم هستم. البتْ حالا همهٔ خیالپردازیهام خوشایند هستند. گفتم چه کاریست؟ تصورِ خوشایند کنم توی ناخوشایندیِ زندگیم. توو بهشتم اصلنی لای فکرهام. همهٔ اینها را با نگاه گفت. زن گردنِ نگاهش را خمکرد گفت: "توو خیالت به چی فکرمیکنی تخیل میکنی که خیالت مثل بهشت کلی درخت درآورده هواش خوب شده؟" گفت: "خودت و خودم را. دست میکنم لای موهات با تارهای موت ساز میزنم برا گلها و درختها." زن یکطوری نگاهش را انداخت آن بالا سمتِ راست، انگاری که نگاهِ مرد برفکی بوده نفهمیده جوابش را. از خجالت. گفت: "چرا از دور بوی جنگل و دشت و دمن و کوه میدهی؟" گفت: "از پارک گلِ قرمز چیده بودم پیشِ پات." گفت: "گلِ چیده شده که دیگر بوی جنگل و دشت ندارد؛ گل را بچینی انگاری که میمیرد." گفت: "نه! هرچیزی موقعِ مرگش بوی آن چیزی را میدهد که دلتنگش بوده. اینها دلتنگِ جنگل بودند. " زن گفت: "امروز چه سخت و ثقیل و عجیب حرف میزنی. اینها ینی چی که میبافی برا خودت؟" گفت: "یعنی اینکه من اگر بمیرم بوی تورا میدهم.هیچکس به ما نگفته بود عشق چقدر سخت است. هیجکس توی گوشِمان زمزمه نکرده بود توی بزرگترین پارکها هم نفس نمیشود کشید با عشق. به غلط سهل میدیدیم و بازیچه. راستی تولدت مبارک. آمده بودم اینجا تولدت را تبریک بگویم و بگویم من همیشه اینجا هستم منتظر." زن گفت: "همانموقع که گذاشتمت، کاشتمت توی باغچههای این خیابانِ ولیعصرِ لعنتی و رفتم، دیدم شیشه عطرهام و لباسهام همه بوی تورا گرفته اند آقاگل. نکند من هم موقع مرگ بوی تو را بدهم؟" همهٔ اینها را با نگاه به هم گفتند. دستهای زن گرمای زندگیِ مرد بود. مرد غریبه، همان دستها را سفت گرفت؛ با اخم کشید بُـرد سوار ماشین کرد راه افتاد. رفتند. نوید خوشنام سه شنبه 5 مرداد 95
|