شعرناب

شنا مطلقا ممنوع

رسید بالای سرش داد زد گفت: “نصفه‌شبی تنها تنها چرا نشسته‌ای کنار دریا؟ نمیگی موج می­زند می­برد قورتت می­دهد یک دیوانه اَزَمان کم می­شود؟" مرد گفت: "باز چه می­خواهی تو دیوانه؟ فـکرت هم که می‌آید فقط غُـر بلد است بزند؛ها؟ مهربانی یادت نداده­ اند؟!" گفت: "فکـر باشم که باشم! من مهربانی یاد نگرفته ام؟ اصلنی میروم." فکرش اخم‌هاش را پهن کرد خودش را جمع کرد راه افتاد برود؛ که تندی برگشت: "راستی به ‌موج‌ها چرا جدی‌جدی نگاه می­کنی؟ چیزی گفته‌اند بی‌ادبی کرده اند عصبی هستی ازشان؟" گفت: "نه. توو فکر بودم دلم هوای صدای دریا کرد غافل از آنکه ساعت‌هاست لبِ دریا توو صورتِ صداش زل زده‌ام. بعدنی هم که فهمیدم همانجام که دوست دارم، هرکدام از موج‌ها که می‌آمد می­پرسید تو چرا نیستی؟ برا هرکدام که آمدند اینجا به من سر زدند یک دروغی سَـرِ هم کردم فرستادمشان خانه." فکرِ دخترک لبخند زد گفت: "همیشه وقتِ دروغ‌هات اخم‌هات پررنگ‌تر می­شوند. راه و چاهش را هیچوقت بلد نشدی!" مرد گفت: "حالا راستی نمی­خواهی یک روزی واقعنی بیایی فکر نباشی خیال نباشی؟ یک روز هم به «سلام» بیا که نگذارم به «خداحافظ» بروی تا آخرِ عمر." فکرش آه کشید. آمد درِ گوشش یک چیزهایی زمزمه کرد. رفت. مرد کاغذش را درآورد؛ با خطِ خیس روش نوشت: «شاید قرار است ما هیچوقت به هم نرسیم، همیشه سوزن‌بانی هست که وقتِ رسیدنمان خط‌ها را عوض کند. تا دیدارِ تو، یک شیشه فاصله است. من، مثلِ ماهی، میانِ تُـنگ، و تنگ، میانِ دریا." مرد، برای پی‌نوشتِ نوشته‌هاش لباس‌هاش را درآورد، رفت توی آب. فکر، آن طرف‌تر داشت نگاش می­کرد. یک نگاهش به مرد، توی آب، یک نگاهش به تابلوی کنارِ ساحل. روی تابلوی کنارِ ساحل نوشته بود: شنا مطلقاً ممنوع.
نوید خوشنام سه شنبه 29 تیر 95


3