دخترک رویا پردازچِک چِک چِک.. تِک تِک تِک... لالایی ای که هر شب تکرار میشد و با نوایش دخترک را در رویای گرمی غوطه ور می ساخت. در خلوت شب، خانه ی کوچکشان مهمان قطره های باران بود، قطره هایی که از شکافهای سقف خود را درون کاسه ی شیشه ای می انداختند . صدای زوزه ی باد از لابه لای پنجره ی شکسته او را در وحشتی شیرین مات میکرد از ترس اینکه نکند از پشت شکاف پنجره سایه ای مرموز را ببیند گوشهایش را میگرفت و زیر پتو پنهان میشد و ترسان و لرزان خود را به خواب میزد اما تابستاها یک جور دیگری بود آهنگهایش فرق میکرد لالایی هایش جور دیگری بود لذت پشت بام خوابیدن و تماشای ستاره هایی که مثل اکلیل آسمان را براق کرده بودند یک طرف، گوش دادن به صدای جیرجیرک ها و عطر خوش شب بوهای ته باغ صفای،دیگری داشت میگفت خانه ی مان جادویی است همه چیز دارد آدمهای کوچولو روی ترک های دیوار زندگی میکنند یکی از آنها دختری بود موبلند اما وقتی باران امد موهایش را کند یا ان یکی پسری بود که دوچرخه اش دو تا صندلی داشت و خواهر کوچکش را همیشه سوار دو چرخه میکرد اما یک روز باران،صندلی دوچرخه او را هم خراب کرد. از هر چیزی رویا میساخت، با پروانه ها حرف میزد، هر گاه نسیم قاصدکی را به داخل خانه هل میداد فکر میکرد که فرشته ای برایش نامه ای نوشته و آن را توی گوش قاصدکی خوانده و حالا قاصدک آمده تا نامه فرشته را به او برساند. دوست داشت یک روز مثل یک گنجشک پرواز کند و آنقدر بالا برود تا برسد پیش خدا و از خدا بخواهد که سقف خانه شان را درست کند شکاف پنجره شان را هم درست کند و به پدرش یک عالمه پول بدهد تا فقیر نباشند آخر مادرش میگفت خدا خیلی داراست...
|