شعرناب

انتقادپذیریِ دلربا

انتقادپذیریِ دلربا
اسم اش طوفان بود ونام دخترش نسیم .
روزی به او ‌گفتم : آنطورکه معلوم است شماها نسل به نسل دارید آرام می‌شوید ، لابد اسم پدربزرگ ات آسمون قرمبه بوده . و او درحالیکه لیچارهایی را بارم میکرد بامسخره گیِ خاصی خندید .
او هم مثل قریب به اتفاق آدمها ، از انتقاد به هم می ریخت و درحالیکه پر بود از اعمال ناشایستی که از شنیدنِ حتی کوچکترین آنها مو بر تن انسان راست می شد ، ولی همه اعمال ناشایست اش را با چنان آب و تابی تعریف می‌کرد که انگار آنچنان صواب ها و اعمال راست ودرستی انجام داده که لایق ثواب است واجر وپاداش، طوری که دیگرچیزی نمانده که به سعادت دنیا وآخرتش ختم شود، و وقتی که با اعتراض وانتقادی مواجه میشد ، سیلی از ناسزا را نثارِ منتقد میکرد ، انگار که آن بیچاره ، به مقدسات عالم خرده گرفته ، البته اگرکسی درحضورش چنین میکرد و به مقدسات عالم خرده می گرفت، او بی شرمانه فقط می‌خندید و انگار نه انگار که باید تعصب شیرینی به آن مقدسات داشته باشد و عکس العمل زیبایی کند .
اما دخترش ، واقعاً نام نسیم برازنده او بود ، آرامشی مسحورکننده داشت و خدا را شکر از طوفانیت خانمانسوزِ پدرش بی نصیب بود واگربا انتقاد صحیحی روبرو میشد آنقدر با سعه صدر و طنازی دلچسب و دلربایی برخورد می کرد که انسان در مقابلش واژه ی مرحبا میشد .
روزی به سربه هوایی و ناشکری ملموسِ نسیم خرده گرفتم . او به من عمو می گفت ، پاسخ داد : راست می گوئید عمو، من ظاهراً ازنسلی هستم که ازکناراینهمه نعمت که درآن غرقم راحت میگذرم و سرسری بی ارج اش میدارم و شُکرش نمی‌کنم و... و ادامه ی کلامِ جذابش که همچون پروانه هایی رنگارنگ و زیبا از دهانش بیرون می آمد آنچنان مرا جذب خود کردند که افکارم آنها را به رغبت دنبال کرد و واقعاً مرا به دیدنِ خود رؤیا زده کردند . آنقدرشیرین و شکرین پاسخ ام را داد که به درونِ جانم و به زبان ، احسنت اش گفتم .
و گفتم : اینگونه طنازیِ کلام را به پدرت هم یاد بده و او تبسم دلنشینی کرد و بعد، صحبتش را ادامه داد و گفت : چَشم عمو، باید تجدید نظری دراعمالم بکنم . و من هم گفتم چَشم ات بی بلا دخترم .
ومن ازاو آموختم که باید سربه هوایی ام و ناشکری ام را سریعاً دفن کنم تا آن دلارام اینها را درمن نبیند تا خدای ناکرده ازمن نومید شود ودرضمن کلام ام هم ضایع نشود . باید انتقادی که کرده بودم را سریعاً درخودم اجرایش میکردم و به منصه ی ظهورش میرساندم .
با رفتار قشنگِ او ، خودم هم انتقاد پذیر شده بودم .
همیشه وقتی آدم با انسانِ مؤمنی همنشین و هم صحبت شود ، یادِ خدا می افتد و یاد خدا بیشتردراو شکوفا میشود و حتی اگر آن مؤمن ، لبانش به ذکری تکان بخورَد ، خواه ناخواه آدمی ذکر خدا در وجودش به ورجه وورجه می افتد و ثنای خدا را میگوید و حالی خوش به آدمی دست میدهد . بارها اینکه میگویم را آزموده بودم و اکنون من همچنان حالی داشتم . و همه ی این حال ، به سببِ رفتار زیبا و مناسبِ او بود .
من نمیخواستم با تکرارِ همان چیزهایی که از او خرده گرفته بودم خاطرش را مکدر کنم .
من ناراحتی اش را هیچگاه نمیخواستم ، چه رسد به ناراحتیِ خدای مهربانم را .
بهمن بیدقی 99/2/1


2