خدا شوخ استدیرشده بود. هرچه منتظر ساکت ایستاده بودند بند بیاید آببازیِ خدا و فرشتههاش، شوخیِشان قطع نشده بود و هنوز همچنان شُرشُر شوخی میبارید از آسمان. زمین اخم کرده بود. گفت: "اصلنی شوخی هم حدی دارد. ندارد؟ مگر خدا چندسالش است که اینقدر بیمزه با آبپاش خیسمان میکند ولکن هم نیست؟" بیفاصله موهای سیاهِ بلندِ لَختِ خیسِ همرنگِ چشم و ابروش را ریخت آنطرفِ صورتش گفت: "گناه داریم بخدا!" مرد گفت: "همه رفتهاند پِی خانهشان؛ تو هنوز اینجایی." گفت: "چترم را نیاوردم. صبح هوای بالای خانهمان ساکت بود. پروانهها ساکت. قاصدکها آرام. کفِ دستِ آسمان را بونکرده بودم که میخواهد ببارد که!" گفت: "به تو که میرسد همهٔچیزها ساکت میشوند مینشیـنند یکگوشه زل نگاه میکنند اینهمه رنگِ مشکیِ بکار رفته توی نقاشیِ صورتت را." گفت: "براهمین همیشه ساکتی آقاگل؟ موهام؟" گفت: "راستَکیاش نه. صدات که با صدای باران قاتیپاتی میشود، مزهٔ صدای باران میـپرد بینمک میشود دلم کشیـده میشود سمتِ صدات خانومگل. قشنگیهای باران در تاریخ ادبیات راذبح میکند صدات. کاش به باران حساسـیت نداشتی موهات را وِز نمیکرد هِی تورا قـدم میزدیم من و درخـتها و شعـرهام." گفت: "دیرم شده خیلی آقا. باران هم بنـد آمدنی نیست. باید رفت. گفت: "اما خیسِ خالی میشوی موشِ آبکشیده میرسی خانهتان." گفت: "نه باس بروم. نگاهت باز یکجـوری دارد میـشود. زیرِ باران نمیشود تفاوتِ اشک و باران را تشخیص داد؛ این برا تو خوب است، ولی تکلیفِ من مشخص نیست. باس بروم." گفت: "خب. اصلا بیا. بیـا چترِ من را جای سـایهام بگیر بالا سَرت؛ جـَلدی برو خانه تا نَچائیدی." گفت: "خودت باز چتر داری؟" گفت: "نه." گفت: "پس چه داری؟" گفت: "دوستَت". دخترک خندید. با لباسِ خیس مرد را نرم در آغـوش کشیـد. صدای تنهای باران دختر را از آغوشِ مـرد شُست. دخترک چتر را نگرفته محـو شد. مرد ماند و باران. نوید خوشنام یکشنبه 12 اردیبهشت 95
|