شعرناب

تا همیشه

از خواب که بیدار شدم دیدم کنارم نیست در حالی که هنوز چشمامو میمالیدم سمت پذیرایی رفتم و دیدم بازم نیست .کنار دستشور ایستادم و موهامو درست کردم و دستی به صورتم کشیدم.رفتم سمت مبل و نشستم دیدم زیر پام یه چیزی خش خش میکنه یه کاغذ تاخورده بود که زیر پاهام جیغش دراومده بود.برداشتمش و گذاشتمش رو میز عسلی همینطور که بی حوصله دور و برو نگاه میکردم نگاهم مجدد رو کاغذ افتاد یه نامه بود سریع برداشتمش و شروع کردم به خوندن.
((سلام عزیزم
الان که این نامه رو میخونی من برای همیشه از پیشت رفتم و دیگه هرگز همدیگه رو نخواهیم دید.بودن من برای تو و زندگیت سد بزرگی بود که این سد و با دستهای خودم نابود میکنم.دیگه بسه برات مریض داری و پرستاری ادمی که هر وقت اخ میگه میترسی که بمیره.دیگه بسه دیدن ترس تو چشمات که مثل دریاست.من همیشه تو شهر چشمات زندگی میکنم و قلبمو پیشت جا میزارم ولی نمیتونم باعث بشم عزیزترین موجود زندگیم مقابل چشمام مثل شمع اب بشه.بهت وکالت طلاق دادم و خواهش میکنم زودتر اقدام کنی برای تو خیلی راه زیادی هست ولی برای من نه تو میتونی خوشبخت بشی اما من طعم خوشبختی و کنارت چشیدم.تو تنها ادمی بودی که تونستم بی اینکه خجالت بکشم مقابلش اشک بریزم بی اینکه بترسم بخندم من کنار تو لحظه لحظه خوشبختی و لمس کردم ولی تو هم حق داری عزیز دلم.
خدانگهدار مهربونم به خدا میسپارمت))
متوجه نشده بودم که نامه زیر بارش اشک چشمام خیس شده بود با عجله نامه رو خشک کردم شاید اشتباه خونده بودم شاید داره شوخی میکنه.سریع گوشی و برداشتم و بهش زنگ زدم .خاموش بود.وکالت نامه ی طلاق و برام گذاشته بود و رفته بود.رفتم سر کمد مدارکش نبود هیچی اش نبود انگار اصلا وجود خارجی نداشت.
صدای گریه هام بلند و بلند تر میشد هق هق میزدم نبود رفته بود شوخی نبود.
کاش بهم فرصت میداد تا بهش بگم بزار اگه قراره یک روز زنده بمونی من همون یک روز رو زندگی کنم .ولی بی معرفت این فرصت و بهم نداد.یک گوشه بدون حرکت نشستم رو زمین گذشتن زمان و حس نمیکردم فقط لحظات کنارش بودن.خندیدن صورتش صداش ارامشش قلبمو هی فشرده و فشرده تر میکرد .
صورتم نمک گرفته بود از بس اشک ریخته بودم. روی سجاده ام افتادم و گفتم خدایا فقط بگو چرا بهم بگو .
روزها گذشت و گذشت من ضعیف و ضعیف تر شدم.وقتی بردنم بیمارستان دکتر به نشانه نا امیدی سرشو تکون میداد من که نمیتونستم چشمامو باز کنم خوابیدم .بیدار که شدم داداشم گفت ابجی جون چیزی میخوای واست بیارم؟گفتم فقط بهش بگین بیاد.و لبهامو به هم دوختم.نمیدونم از کجا پیداش کردن اما دیدم تو چهارچوب در بیمارستان ایستاده و مثل ابر بهار اشک میریزه .دستمو گرفت و گفت چه کردی با خودت دختر.گفتم واسه رسیدن بهت تلاش کردم.
میتونستم این روزا رو زندگی کنم کنارت ولی تو درد تنهایی اب شدم حالا هم دیر نشده همین نفس رو زندگی میکنم .میشه بغلم کنی؟
بغلم کردو نفس عمیقی کشیدم عمیق ترین نفس کل زندگیم و ریه مو پر کردم تا همیشه عطرش برام بمونه.تا همیشه رفتم....


1